یادم، تو را فراموش انگار!
دل من حالش خوبه اصلا بلد نیست بگیره...
foam*
تقاطع خیابان کارگر با خیابان آزادی٬ میدان انقلاب است. کارگر که به آزادی میرسد٬ انقلاب میشود. انگار این جمله از میان دو لب یک جامعهشناس گفته شده است. هنوز بوی تازگی میدهد. البته بوی توتون کاپیتان بلکی را که معمولا جامعهشناسان مصرف میکنند٬ باید به بوی تازگی اضافه کرد. ارتباط بین کارگر و آزادی و انقلاب را جدا" خودم پیدا کردهام. نمیدانم که یک نفر هر سه اسم را انتخاب کرده یا نه. و تازه اگر یک نفر سه اسم را گذاشته٬ آگاهانه این کار را کرده یا نه.
[] [] []
به چه زبانی بگویم. من شهید نشدهام. من مردهام. این را بارها گفتهام و هیچ کس توجه نکرده است. من به عنوان تفریح و سرگرمی به جبهه رفتم. تازه خیلی هم خوش نگذشت. همان روز اول تا آمدیم ببینیم کجا آمدهایم٬ یک خمپاره وسط چادر خورد. نه اشهد گفتم نه یا حسین. ترکش به گلویم خورد. خیلی هم درد گرفت. پدرم در آمد تا مردم. کاش میمردیم و همه چیز تمام میشد. کاش ما را فوری داخل جهنم میانداختند. اولین اشتباهشان این بود که مرا در قطعهی شهدا دفن کردند. هر چه در مردهشویخانه زور زدم که بگویم من شهید نشدهام٬ نشد که نشد. مرا چال کردند توی قطعهی شهدا. پدرم در آمده است. نه عذابم میدهند نه تکلیفم را روشن میکنند. با شهدای کناری هم که اصلا نمیشود حرف زد. همهاش حرف خدا و پیغمبر و دعای توسل و دعای کمیل. شبها نمیگذارند آدم بخوابد. شما نمیدانید اینجا چه خبر است. اینها روحشان همیشه آزاد است; ولی خودشان میگویند٬ دلشان گرفته است و به شهر نمیروند. برای اینکه هم من از تنهایی در بیایم و هم خودشان راحت به کارهایشان برسند٬ ساعت آزادیشان را به من دادهاند; اما شرط کردهاند که هر بار به شهر میروم٬ برایشان نکتهی جدیدی کشف کنم. الهی هر چه زودتر به قول آخوندها صوراسرافیل بدمد و من از این زندگی٬ زندگی که نمیشود گفت٬ مردگی نکبتی خلاص شوم!
داستان خیابان- کتاب ناصر ارمنی- رضا امیرخانی- نشر نیستان
پ.ن: خاطرات سرد (شیوا کریمی) و خانوادهی من و بقیهی حیوانات (جرالد دارل) هم کتابهای خوبیاند برای گذروندن این تعطیلات کشآمده!
بَه، چی میگی، گاهی شده که من پیش از ناشتایی شیش تا چیز غیرممکن را باور کردهام.*
*آلیس در آیینه- لوئیس کارول
*نمایشنامهی هر طور شما بخواهید- شکسپیر