اون موقع‌ها که فیسبوک و اینستاگرام نبود و توئیتر هم این‌قدر همگانی نشده بود، این‌جا تو وبلاگ‌ها می‌نوشتیم؛ کوتاه و دراز. مثل دفتر خاطرات ورقش می‌زنم و حال و هوای نوشتنشون یادم میاد. دلم دوباره خواست که این‌جا بنویسم. 

خاطره‌های لعنتیِ دوست‌داشتنی


دنیا کوچکتر از آن است که گم‌شده‌ای را در آن یافته باشی 
هیچ‌کس اینجا گم نمی‌شود 
آدم‌ها به همان خون‌سردی که آمده‌اند 
چمدانشان را می‌بندند و ناپدید می‌شوند 
یکی در مه 
یکی در غبار 
یکی در باران 
یکی در باد 
و بی‌رحم‌ترین‌شان در برف 
آن‌چه بر جا می‌ماند 
رد پایی‌ست و خاطره‌ای که هر از گاه 
پس می‌زند مثل نسیم 
پرده‌های اتاقت را!

* از وبلاگ رونوشت بدون اصل

پدر خيال می‌كرد آدم وقتي در حجره خودش تنها باشد، تنهاست. نمی‌دانست كه تنهايی را فقط در شلوغی می‌شود حس كرد!
<سمفونی مردگان/ عباس معروفی>