شانزده آذر عزیز
* البرز زاهدی
چه روشنايی بيهودهای در اين دريچه مسدود سر كشيد.
یه جایی هم
هست؛ احتمالن حوالی سی سالگی، که نمیشه گفت خوبِ یا بد، لذتبخشِ یا رنجآور...
بستگی به نگاهت داره. تنها چیزی که میشه به قطع در موردش گفت اینه که خیلی
واقعیِ، به شدت واقعی! اونجا که رسیدی با خودت میگی: هوووممم، من راز فصلها را
می دانم...*
*از یک دوست (م.الف)
پائيز
جنون ادواری سال است.
پيرهنش را ريز ريز میكند،
در ملافهای به سفيدی برف
خواب میرود،
با انگشتانی
كه از لبه تخت بيرون است.*
*شمس لنگرودی
میگويند،
كلنگ
واژه شاعرانهای نيست!
اما
تو
آن سوی ديواری!*
*قناری مبهوت- محمد حسنزاده ليلهكوهی
آنچه آن هنگام زندگی میكرديم و هر چهارتامان از آن آگاه بوديم، اين بود: چيزی
شبيه يک روز مرخصی اضافی حين خدمت، كمی مهلت، فاصله بين دو پرانتز، يک
لحظه لطافت. چند ساعتی كه از ديگران ربوده بوديم... تا چه زمان يارای آن را
خواهيم داشت كه اين چنين خويش را از بند روزمرگی برهانيم و جانانه نفسی
تازه كنيم؟ زندگی هنوز چند روز مرخصی برايیمان اندوخته بود؟ و نيز چند تا
دماغ سوخته؟! چند تا دلخوشی كوچک؟! كی همديگر را از دست میداديم و رشتهها
چهگونه میگسستند؟!*
*گریزناپذیر- آنا گاوالدا- نشر قطره
هیچکس تا بهحال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده، عشق دوم، عشق سوم، اینها بیمعنیست. فقط رفت و امد است. افت و خیز است. معاشرت میکنند و اسمش را
می گذارند عشق...
*خداحافظ گاری کوپر- رومن گاری
حسرت
روزهای رفته را نمیخورم!
جز يک شب
تابستان،
كه حسابش
جداست.*
*ناظم حكمت
كمی به من برس!
من
از رسيدن تو،
حالم
خوب میشود.
*فكر كنم باران ديشب مرا شسته، امروز
"تو"ام. (مجموعه شعر)- کامران رسولزاده- نشر مروارید
خانهها و خیابانها را رها کردهام،
دانههای گندم را بر پشتِ بامها فراموش کردهام،
من کبوترِ توام؛
به شانههای تو عادت دارم.*
*برگی میافتد اندکی از سایه کم میشود - یاور مهدی پور
تو بودی که بعدها گفتی
هیچ چیز تضمین ندارد و رابطه آدمها یخچال و لباسشویی نیست که گارانتی
داشته باشد. یک روز هست و یک روز نیست و اگر کسی تضمینی بدهد دروغ گفته
است.
وقتی آدم به چیزی که میخواهد نمیرسد، زیاد دور نمیرود. همان حوالی پرسه میزند و به آشناترین چیز نزدیک به او، شبیه او چنگ
میزند.
فکر میکردم آدمها همانطور که آمدهاند، میروند. نمیدانستم که نمیروند. میمانند. اثرشان میماند حتا اگر همه
چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند.
زندگی کردن را به
ما یاد ندادهاند. در مورد کائنات میتوانیم ساعتها حرف بزنیم ولی از پس
سادهترین مشکلات زندگیمان بر نمیآییم. بزرگ شدهایم ولی تربیت نشدهایم.
مردهای من عاشق نمیشدند. دم دست بودند ولی مال من
نبودند. با آمدنشان این حس گزنده به سراغت میآمد که یک روز میروند و وقت
رفتنشان میدانستی مردههایی هستند که توانایی فکر کردن به بازماندهها را
ندارند!*
*رویای تبت- فریبا وفی
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستارههای تو را دانهچین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خندههای توام، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی، گرم تر بتاب*
*فریدون مشیری
مرگ هم به تساوی تقسیم نمیشود
عجبا! هیچکس هنوز
به سهم کمش از مرگ،
اعتراض نکرده است
خیلیها سهم بیشتری از مرگ نصیبشان میشود*
...
کودک بودم که در سینما،
مردی از اسب افتاد و
آنقدر روی زمین کشیده شد که...
گریه چشمهایم را بست.
بعدها دانستم؛
افتادن از اسب گریه ندارد،
خیلیها از اصل میافتند و میمیرند!*
*محمد علی بهمنی
.Je choisirai le Paradis pour le climat et l'Enfer pour la compagnie
Mark Twain
گاه میگویم فغانی برکشم
باز میبینم
صدایم کوته است*...
*مهدی اخوان ثالث
بهار!
قبل از این که بروی، قول بده که سال دیگر باز هم بیایی،
شیرینتر بیایی.
اصلن یک
جوری بیا که برویم گوشه باغی بنشینیم کمی گپ بزنیم ...*
*مهدی میرمحمد
گاهی گمان نمیکنی و میشود،
گاهی نمیشود که نمیشود،
گاهی هزار دوره دعا بیاجابت است...
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود!
آب
داديم تا عدالت بيايد؛
هم آب رفت هم عدالت.
حالا هر وقت خواهرم گم می شود،
بايد او را از صف بهشت در خيابان وزرا پيدا كنيم!
گفته بودم باختيم؟!!!*
*کیوان مهرگان
«معیار ِ زندگی، خاطره است». با تکیّه بر خاطره است که آدمی میتواند به سوی گذشته؛ پیش رود. آن را آنگونه که میخواهد بازسازی کند و با اقامت در آن به تماشای ِگذشتهی ِ بازیافته در زمان ِ حال بنشیند و به این سبب، اندکی زندگی را قابل تحمّلتر سازد. *
این همه نوستالژی لعنتی، صحنه صحنه خاطرات نزدیک و دور
دور... لغت به لغت حرفهای اول و آخر قصهها ریخته پشت پلکهام، گیر کرده تو گلوم.
همه اینا به خاطر یه مشت هورمونه؟! لعنت به این زنونگی که حادثه رو مثل خون بو میکشه
...این همه نوستالژی لعنتی، صحنه صحنه خاطرات نزدیک و دور دور... لغت به لغت حرفهای
اول و آخر قصهها، لعنت به این زنونگی که هر ماه این همه رو جلو چشام میاره...
فقط اگه میشد، اگه میشد دنیا رو عقب میبردم و توی اون عصر پاییز چالاش میکردم.
زمان گاهی به جای گذشتن،
در نقطهای
نخکِـــــــــــــــــــــــــــــــش میشود!*
*روجا چمنکار
وقتی زبان مادریات فقط ۱٢٧
فعل داشته باشد که مستقيم صرف میشوند، وقتی هزاران فعل ديگر را بايد به کمک فعل
معين صرف کرد، و اين فعل هم درست همان فعلی باشد که برای عمل هم خوابگی به کار میرود،
آن وقت زبان خيانت کار میشود...*
*رضا
قاسمی- وردی که برهها میخوانند
زیر برف سفید کلمات دوش میگیرم!
+
میتوانم بیفاصله بنویسم. بیهیچ درنگی. حالا مطمئن شدهام که نوشتن در ناامیدی ِ بسیار و آنگاه که در برابر زندگی روزمره کاملن از پای در آمدهایم شکل میگیرد. همچنان که ویرجنیا وولف اینگونه معتقد بود. من نمیتوانم از پولِ بسیار حرف بزنم اما میتوانم از کلماتی بسیار حرف بزنم و زنده بمانم. شاید تنها علت زنده ماندن این است که هنوز کتابهای خوبی برای خوانده شدن وجود دارند. آنها در قفسههایند. جایی نمیروند. کلماتشان جابهجا نمیشود. اینها به من امیدواری میدهند. کتابها خیانت نمیکنند. میشود روی آنها حساب کرد. همینجاست که میشود گفت آنچه در کتابها اتفاق میافتد بسیار سالمتر از واقعیت است. واقعیت، به شدت آسیب دیده است. پناهگاهی برای خود نمییابم. وقتی واقعیت ناامیدمان میکند به نوشتن رو میکنیم. آدورنو درست و دقیق می گوید که وقتی خانهای ندارید نوشتن خانهی شما میشود. این خانه با تمام وسعتش از آنِ من است. خانهای که هیچ شکل خاصی ندارد. یک صفحهی سفید و قلم برای نوشتن. نوشتن تا ابد. شاید نوعی خوشبختی باشد. بهتر است این خوشبختی را از واقعیت ِ آسیبدیده حفظ کنیم. گاهی می ترسم پرندهای که در یک تابلو نقاشی مربوط به هزار سال قبل است و بر دیوار خانه میخ کردهام ناگهان از وحشتی که در روزمرگیهای ماست پرواز کند و برود. لازم نیست حتمن چیزی نوشته باشم که فراخور ذهن مخاطب باشد. اما لازم است بنویسم. بی هیچ ذهنیتی یا روایتی. ناامیدی بهترین دلیل است. زیر برف سفید کلمات دوش میگیرم.
من قبول میکنم
که کسی را صدا زدم
رسیدم
به تمام دستم
ولی دیگر باور نمیکنم
تا من تمام رفتنها و آمدنها را ببینم
که بتوانم برای کسی بگویم
چرا رها کردم
چرا نخواستم
حرفها را با پچپچ بگویم
که کسی این در را بیشتر باز کند
*احمدرضا احمدی
+ به اتوپیای من اگر آمدید، درست در مرکز شهر، حافظیهای برپا کردهام که با حافظیهی شیراز مو نمیزند، خورشید که غروب کرد خودتان را به آنجا برسانید. بساط ساز و آواز به راه است. اصغر بهاری، بیگجهخانی، حسین تهرانی، فرامرز پایور، علیزاده، مشکاتیان، پریسا، شجریان، آن آقایی که کنار بیگجهخانی بشکن میزند حتا. او هم هست. همهشان هستند. بعضیشان مردهاند؟ نه؛ با خدا هماهنگ کردهام؛ در اتوپیای من این آدمها مرگی نخواهند داشت. به حافظیه که رسیدید، بیایید داخل. بلیت هم نمیخواهد. شما دعوت شدهاید. همهی مردم شهر دعوت شدهاند. بروید گوشهای بنشینید، سر تکان دهید، خودتان را لابهلای نُتها پرواز دهید. اوج بگیرید. بگذارید دل ِ گرفتهتان باز شود. در اتوپیای من، شبها دیگر دل ِ کسی نخواهد گرفت.
“... با هم به اين ميدان شهر كهنه آمده بوديم. روزهای قبل از كريسمس هم بود كه در كنار ميدان كاج عظيمی هم به پا كرده بودند با لامپهای رنگی و بساطها. مجسمه يان هوس، مصلح مذهبی را هم بهت نشان دادم كه در برابر ظلم حاكمان، دست در دست با كليسای كاتوليک آن زمان (قرن چهاردهم ميلادی) ايستاد و گرفتند و سوزاندنش به جرم الحاد، و بر پايه مجسمهاش كلام معروف او نقش بسته كه ”ايمان دارم كه مردم بار ديگر زمام حكومت بر خويش را در دست خواهند گرفت ...” كه ما گفتيم باشد ... با شما اين ميدان را طی كرديم و رفتيم قدري آنورتر، جنب كليسای بزرگ نيكلاس مقدس كه سر نبش ساختمانی مجسمه سر و كله كافكا نصب هست. ايشان در آنجا، در يكی از طبقههای بالای ساختمان به دنيا آمده بود. شما زير اين كلهی مجسمه عكس هم داری، با پالتو بارانیات و فضا هم قدری دلگير و كافكايیست ... يادت هست آن بارانیهايی را كه دوران نوجوانی به صد تومان میخريديم كه به آدم - البته پيش خود آدم - هيئت و حس مردان تنهای بارانیپوش فيلمهای عاشقانه را می داد؟ ...”
بخشی از "ميدانِ شهر كهنه" نوشته پرويز دوايی- شماره 91 فصلنامه نگاه نو
باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
مى خورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها را اوفتاده.
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند این سو و آن سو.
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان:
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چُست و چابک.
از پرنده،
از چرنده،
از خزنده،
بود جنگل گرم و زنده.
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل،
من روز روشن.
بوی جنگل تازه و تر،
هم چو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.
برکه ها، آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان،
آفتابی.
سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را،
بس وزغ آن جا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه،
زیر پاهای درختان
چرخ می زد هم چو مستان.
چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه،
توی آن ها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.
با دو پای کودکانه،
می دویدم هم چو آهو،
می پریدم از سر جو،
دور می گشتم ز خانه.
می پراندم سنگریزه
تا دهد بر آب لرزه،
بهر چاه و بهر چاله،
می شکستم کرده خاله
می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.
می شنیدم از پرنده،
داستان های نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی.
هر چه می دیدم در آن جا
بود دل کش، بود زیبا،
شاد بودم.
می سرودم
روز ! ای روز دلارا !
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی جان.
ای درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی!
گر نبودی مهر رخشان؟
روز ای روز دلارا
گر دلارایی است از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا!
هرچه زیبایی ست از خورشید باشد.
اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره.
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه های گرد باران
پهن می گشتند هر جا.
برق چون شمشیر بران
پاره می کرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت می زد ابرها را.
روی برکه مرغ آبی
از میانه، از کناره،
با شتابی
چرخ می زد بی شماره.
گیسوی سیمین مه را
شانه می زد دست باران
بادها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگلِ وارونه پیدا.
بس دلارا بود جنگل.
به! چه زیبا بود جنگل!
بس ترانه، بس فسانه
بس فسانه، بس ترانه
بس گوارا بود باران.
به ! چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پندهای اسمانی:
- بشنو از من. کودک من!
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی - خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا *
*گلچین گیلانی
تولد
مرا با يتيمی آشنا كرد
تحصيل،
با غريبی
و
تئاتر، با تنهايی.
اخيرا
خواهش كردهام مرگ بيايد مرا به زندگی معرفی كند.*
*رمضانیپور
اشک آن شب، لبخند عشقم بود!*
*احمد شاملو
میدانید؟ خشونت همیشه یک چشم کبود و
دندان شکسته و دماغ خونی نیست. خشونت، تحقیر، آزار گاهی یک نگاه است. نگاه مردی به
یقه پایین آمده لباس زنی وقتی که دولا شده
و چایی تعارف میکند.
نگاه برادری است به خواهرش وقتی در مهمانی بلند خندیده. نگاهی که ما نمیبیینیم. که نمیدانیم ادامهاش وقتی چشمهای ما در مجلس نیستند چیست. ترسی است که آرام آرام در طول زمان بر جان زن نشسته ...
خشونت بیکلام، بیتماس بدنی، مردی است که در را که باز میکند زن ناگهان مضطرب میشود، غمگین میشود. نمیداند چرا. در حضور مرد انگار کلافه باشد. انگار خودش نباشد. انگار بترسد که خوب نیست. که کم است. که باید لاغرتر باشد چاقتر باشد زیباتر باشد خوشحالتر باشد سنگینتر باشد جذابتر باشد خانهدارتر باشد عاقلتر باشد.
خشونت آن چیزی است که زن نیست و فکر میکند باید باشد. خشونت آن نقابی است که زن میزند به صورتش تا خودش نباشد تا برای مرد کافی باشد.
مرد می تواند زن را له کند بدون اینکه حتی لمساش کند. بدون اینکه حتی بخواهد لهش کند. این ارث مردان است که از پدران پدرانشان بهشان رسیده ...
خشونت، آزار، تحقیر امتداد همان مادر *** ها، *** ها، خواهر *** ها، مادرش را فلانها، عمهاش را بیسارهایی است که به شوخی و جدی به هم و به دیگران میگوییم. خشونت، آزار، تحقیر همان زن صفت، مثل زن گریه میکردیهایی است که بچه هایمان از خیلی کودکی یاد میگیرند.
خشونت، آزار تحقیر پلههای بعدی نردبانی هستند که پله اولش با فلانی و بیساری معاشرت نکن چون ... فلان لباس را نپوش چون ... است. چونهایی که اسمشان میشود "عشق". عشقهایی که میشوند ابزار کنترل. که منتهی میشوند به زنانی بیاعتماد به نفس، بیقدرت، غمگین، تحقیر شده، ترسان، وابسته، تهدید به ترک شده و شاید کتک خورده که فکر میکنند همه زخمهایشان از عشق است. که مرد عاشق زخم میزند و زخم بالاخره خوب میشود.
خشونت زنی است که زیر نفسهای آغشته به بوی الکل مردش تظاهر به لذت میکند و فکر میکند قاعده بازی همین است. خشونت توجیه آزار روحی، کلامی، جسمی، جنسی مردی است که مست است. مستی انگار عذر موجهی باشد برای ناموجه ترین رفتارها.
میدانید؟ کتک بدترین نوع خشونت علیه زنان نیست. کبودی و زخم و شکستگی خوب میشوند. قدرت و شادابی و باور به خویشی که از زن در طول ماهها و سالها گرفته میشود گاهی هیچوقت هیچوقت ترمیم نمیشود.
پ.ن: با ایمیل به دستم رسیده و نویسندهش را نمیشناسم!
بگو
وزن
و
کادر
عشق تو
سبز است
مثل
خاک
که
دانه را
آنقدر
در آغوش میگیرد
تا سبز
شود.
به وقت
بهشت- نرگس جورابچیان- نشر آموت
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به صداهای زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.
به آرامی آغاز به مردن میكنی
زمانی كه خودباوری را در خودت بكشی،
وقتی نگذاری ديگران به تو كمک كنند.
به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر برده عادتهای خود شوی،
اگر هميشه از يک راه تكراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی،
اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت
نكنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمهایت را به درخشش وا میدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میكنند،
دوری كنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر هنگامی كه با شغلت، يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای اطمینان در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی كه حداقل يک بار در تمام زندگیات ورای مصلحت انديشی بروی.
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميری!
شادی را فراموش نكن!*
*پابلو نرودا، ترجمه احمد شاملو
پ.ن: این همه ابرهای خاکستری در ذهنم از کجا میآیند؟!
اولین واکنش ذهن زخمی از تجربهی جهنمی انکار است.*
*بورخس
فخرالنساء میگفت: اینها که کار نشد، خودت را داری فریب میدهی. باید کاری بکنی که کار باشد، کاری که اقلن یک صفحه از تاریخ را سیاه کند. تفنگ را بردار و برو کنار نردههای باغ و یکی را که از آن طرف رد میشود، نشانه بگیر و بزن. بعد هم بایست و جان کندنش را نگاه کن. اما اگر از کسی بدت آمد، اگر دیدی که طرف دارد یک بیت شعر را غلط میخواند و یا بینیاش را میگیرد و یا حتا پایش را گذاشته است روی سکوی خانهی تو تا بندِ کفشش را ببندد، مأذون نیستی سرش را نشانه بگیری. انتخابِ طرف هرچه بیدلیلتر باشد بهتر است. کسی که برای کشتن یک آدم دنبالِ بهانه میگردد هم قاتل است و هم دروغگو، تازه دروغگویی که میخواهد سرِ خودش کلاه بگذارد. اگر خواستی بکشی دلیل نمیخواهد. باید سرِ طرف، سینهی طرف را هدف بگیری و ماشه را بچکانی، همین. ببین، از اجداد والاتبار یاد بگیر. وقتی شکار پیدا نمیکردند آدم میزنند، بچهها را حتا. میایستادند و نگاه میکردند، به دستها و پاهایش که جمع میشد و تکان میخورد و به آن چشمها که خیره به آدم نگاه میکرد.*
*شازدهاحتجاب- هوشنگ گلشیری
پ.ن: شعر عنوان از فاضل نظریه.
روزهای چسبناک این تابستان عجیب کش میآیند و دلهرهی این روزها رهایمان نمیکند. کابوس خوراک شب و خفگی سهم روزهایمان شده. صدا میزنیم نه به نجوا و پچپچه که به فریاد و هیاهو و چه شگفت که نه شنیده میشویم و نه دیده و این احساس مرا تهی میکند از همهی اعتماد و اعتقاد به نفسی که سالهاست به اسم مردم سالاری به ظاهر دینی به خوردمان دادهاند. فراغت دردناک این آبستنی احمقانه را به جان باید خرید تا به آرامش رسید و ثمرهی نو پای زمانه را پشت در یکی از خانههای این شهر دودناک بایست گذاشت و از حقیقت گریخت. آه که چه رویای شیرینی میتوانست انتظارمان را بکشد در نیمهی این تابستان ناگهان! شايد هم نه٬ كه میداند؟!!!
وقتی که سيم حکم کند، زر خدا شود
وقتی دروغ داور هر ماجرا شود
وقتی هوا٬ هوای تنفس، هوای زيست
سرپوش مرگ بر سر صدها صدا شود
وقتی در انتظار يکی پاره استخوان
هنگامهای ز جنبش دمها به پا شود
وقتی که سوسمار صفت، پيش آفتاب
يک رنگ، رنگها شود و رنگها شود
وقتی که دامن شرف و نطفهگير شرم
رجاله خيز گردد و پتيارهزا شود
بگذار در بزرگی اين منجلاب ياس
دنيای من به کوچکی انزوا شود.*
*سیمین بهبهانی- ۱۳۵۳
بدون هیچ دعوتی میآیی. هرشب. یک فنجان چای تلخ برای خودت میریزی و با روزنامهات روی راحتی لم میدهی.
نگاهت میکنم، نه مثل آنوقتها سرسری. چشمهای سیاهت سطور روزنامه را میکاود. چند دسته موی سیاه روی پیشانی بلندت افتاده و تو گوشه سبیل باریکت را میجوی.
روزنامه را میبندی. چایی را که سرد شده مینوشی و به من نگاه میکنی و بعد از جلوی چشمانم دور میشوی. به آشپزخانه میروی تا یک چای تلخ دیگر بریزی. چشمانم به مسیر رفتنت خیره مانده. برنمیگردی. کورمال کورمال به آشپزخانه میروم. صدایت میکنم. آنجا نیستی. جایی را نمیبینم با این حال به سمتی که حدس میزنم اجاقِ گاز باشد میروم. دستم را روی بدنه کتری میگذارم. سرد است. یادم میافتد چند روزی میشود که زیر آن را روشن نکردهام. دستهایم را دور بازوانم جمع میکنم تا کمی گرم شوم اما فایده ندارد. شاید خونم یخ زده است. به اتاق برمیگردم. پایم محکم میخورد به پایه مبل و روی آن رها میشوم و چشمهایم را میبندم اگرچه فرقی هم نمیکند.
مادر میگفت من از سر تو زیادیام. میگفت حیف شدم برای تو. من اما همیشه میخندیدم چون یاد انگشتان بلندت میافتادم وقتی که انگشتان مرا نوازش میکرد، یادت هست؟ همیشه میگفتی: «انگشتان بلند و سیاه من و انگشتهای کوچولو و سفید تو!» بعد به صورتم نگاه میکردی و لبخند میزدی. چقدر انحنای گردن بلندت را موقع نگاه کردن دوست داشتم. فکر میکردم جبرئیل بر من نازل شده، قلبم گرم میشد.
چشمهایم را باز میکنم. فکر میکنم شیشه قرصها را کجا گذاشتهام؟ مردمک چشمهایم درون کاسه میگردد و جز تاریکی چیزی نمیبیند. دست دراز میکنم و کلید چراغ رومیزی را پیدا میکنم. نور زرد روی عکس تو میافتد، میدانی کدام عکس؟ همان که پشت به آن صخره بزرگ ایستادهای و دستهایت را از هم باز کردهای و میخندی. حتی صدای خندهات را هم میشنوم و آن نعره بلندی که زدی و گفتی: «بگذار همه بدانند دوستت دارم.»
دلم ضعف میرود. گرسنهام. باید چیزی بخورم. باید سعی کنم از روی راحتی بلند شوم و به آشپزخانه بروم. میگویی: «من چیزی برایت آماده می کنم.» و از برابر چشمانم دور میشوی. جیلینگ جیلینگ استکان و نعلبکی و جیلیز ویلیز کره توی ماهیتابه را میشنوم و بوی خوشی توی مشامم میپیچد. از همانجا میگویی: «این نانها هم که کپک زده!»
یاد مادر میافتم که وقتی آنها را توی سفره میگذاشت چقدر سفارش کرد کمی به خودم برسم. طفلک مادر همیشه نگران است اما میدانی که مجبور بودم تلفن را قطع کنم.
فکر کردم تنهایی از هر چیزی بهتر است. مخصوصن از شنیدن حرفهایی که حالت را بدتر میکند. اینجور وقتها فقط تو میتوانی کمکم کنی. باید کمی به مغزم فشار بیاورم تا یادم بیاید شیشه قرصها را کجا گذاشتهام. پدر میگفت: «این حرفها را بهش نگو دلگیر میشه.» من اما گوشم بدهکار نبود. همه چیز را به تو میگفتم حتا حالا هم وقتی حرف ناحسابی میشنوم، گوشهایم را میگیرم. تلفن را قطع میکنم. چشمهایم را هم میبندم. و وقتی تو میآیی گوشهایم دیگر هیچ صدایی را جز صدای استکان و نعلبکی تو نمیشنود.
دیروز وقتی داشتی لباسهایت را میپوشیدی تا به سر کار بروی، من از زیر پتو نگاهت میکردم. دوست نداشتم تو بفهمی بیدارم، اینطوری راحتتر میتوانستم نگاهت کنم. تو یقه پیراهن راه راه سفید و لیموییات را درست کردی و بعد کمی از همان ادوکلن همیشگی زدی. بویش همه جای خانه پر است، مخصوصن روی دسته گوشی تلفن.
به نظرم صدای مادر را میشنوم که صدایم میکند. حالا یادم آمد شیشه قرصها را کجا گذاشتم. آنها را پشت قاب عکس تو گذاشتم.
سینی را روی میز مقابلم میگذاری. عطر چای و نان تازه و بوی کره داغ میپیچد توی مشامم. میگویی:«چرا این پردهها را اینطور بستهای؟» دست دراز میکنی و آنها را کنار میزنی. نور مهتاب میافتد روی میز، همان جا که سینی را گذاشتهای. حالا صورتت آنقدر نزدیک است که نمیتوانم چشمهایت را خوب ببینم.
کسی در را میزند. چقدر بیموقع. انگار هنوز صدای مادر میآید که میگوید: «دیدید گفتم دخترم حیف شد؟»*
*داستان از فرشته نوبخت- ترجمه از حسين يزدانپناه