شانزده آذر عزیز

روزی برای خیابان 16 آذر شعر خواهم نوشت حتی اگر هیچ‌وقت شاعر نباشم. اول به ساندویچ آیدای سر خیابان سر خواهم زد و ساندویچی را که چیپس لایش ریخته شده بود و زیر دندان‌هایت خرد می‌شد تبدیل می‌کنم به یک تشبیهِ رمانتیک. مثلا برگ‌های پاییز زیر پایِ عابرانِ خیابان 16 آذر. بعد می‌رسم به خیابانِ پورسینا. می‌رسم به دری که فکر می‌کردیم تحت نظر نیست و هر وقت که دانشگاه به هم می‌ریخت بدو بدو از آن به چاک می‌زدیم و خودمان را لابلای درخت‌های پارک لاله گم می‌کردیم. می‌رسم به پارکینگِ خیابانِ پورسینا که ماشین، همان ابزارِ برتری‌جویی بر رقبای عشقی‌مان، این برتری ناجوانمردانه طبقاتی آنجا خودش را نشان می‌داد و همان‌جا بود که اولین بار دستش را گذاشتم روی دنده و بعد فشار دادم. بعد خندیدیم. 
از خیابانِ پورسینا می‌رسم به درِ 16 آذر که روز بعد از انتخابات سر جایش نبود. بچه‌ها در را از جا کنده بودند و با خودشان به میدان فاطمی می‌بردند. به دری که ساعت 6 بعد از ظهر بسته می‌شد و مایی که تا ساعت 9 نزدیک درختِ توتِ وسطِ حیاطِ روبروی دانشکده گپ می‌زدیم باید خودمان را به در کوچکِ بعدی می‌رساندیم. باید از جاری شدن در خیابان 16 آذر و عبور از قطار بی حرکتِ ماشین‌هایی که فقط بوق می‌زدند بنویسم. لابد خواهم نوشت ما سنگ‌هایی بودیم لابلایِ رود ساکن که از بین موج‌های ایستاده جاری می‌شدیم تا میدان انقلاب... روزی از گریختن، از دویدن درست در میانه خیابان 16 آذر خواهم گفت و روزی از چشمانِ بهت‌زده‌ام خواهم نوشت وقتی اولین عشقِ دورانِ جوانی را در خیابان 16 آذر گمش کردم و از روزی خواهم نوشت که دوباره پیدایش کردم، وقتی سرش روی شانه دیگری بود و داشت همان‌طور می‌خندید که همیشه می‌خندید. حتی اگر شاعر نباشم راه رفتنِ پسری بیست و دو ساله را خواهم سرود، وقتی با بغض سیگار می‌کشد و خیابانِ 16 آذر را برعکس بالا می‌رود تا خودش را در ازدحامِ خیابانِ لعنت‌شده امیرآباد گم کند. حتی اگر شاعر نباشم روزی خیابانِ 16 آذر را شعر می‌کنم.
* البرز زاهدی
 

وقتی همه خوابیم


سرگرانی نيست‌ش با خواب سنگين زمستانی
از پس سردی روزان زمستان است روزان بهارانی*
*
نیمای یوش


چه روشنايی بيهوده‌ای در اين دريچه مسدود سر كشيد.

به کفش‌های‌م
سنجاق سر می‌زنم،
موهای‌م را با بند کتانی می‌بافم،
دست‌های‌م را جوراب می‌پوشانم،
شعرهای‌م را برای‌ت شال گردن می‌بافم...

حالا حس به‌تری دارم.
راستی برای شام کمی لامپ بخر
بخوریم روشن شویم!*
*ساغر مسعودی

یه جایی هم هست؛ احتمالن حوالی سی سالگی، که نمیشه گفت خوبِ یا بد، لذت‌بخشِ یا رنج‌آور... بستگی به نگاه‌ت داره. تنها چیزی که میشه به قطع در موردش گفت اینه که خیلی واقعیِ، به شدت واقعی! اون‌جا که رسیدی با خودت میگی: هوووممم، من راز فصل‌ها را می‌ دانم...*
*از یک دوست (م.الف)

راستی!
در میان این همه اگر
تو چه‌قدر بايدی!*
*قيصر امين‌پور


بارانی باید، تا که رنگین کمانی برآید.




به خاطر کندن گل سرخ ارّه آورده‌اید؟!!!
چرا ارّه؟

فقط به گل سرخ بگویید: تو، هی تو!
خودش می‌افتد و می‌میرد!*
*بیژن نجدی

دارد یادم می‌رود
کدام به خانه برگشتن است، کدام سفر رفتن!


انتهای "شاید" به کلمه "هرگز" متصل است و "هرگز" کلمه تلخ و تاریکی‌ست که تازگی‌ها، مثل ادراک ِگنگ ِ مرگ، وارد ذهن‌م شده و آن پس و پشت‌ها منتظر خودنمایی نشسته است.*
*جایی دیگر - گلی ترقی

زمانی 
با تكه‌ای نان سیر می‌شدم،
و با لب‌خندی 
به خانه می‌رفتم 
اتوبوس‌های انبوه از مسافر را 
دوست داشتم.
انتظار نداشتم 
كسی به من در آفتاب 
صندلی تعارف كند، 
در انتظار گل سرخی بودم.*
*احمد رضا احمدی

آی ابراهيم!
بت بزرگی
كه باقی گذاشته‌ای،
نمرود نشود!
اين روزها
آتش
بر هيچ‌كس
گلستان نيست!*
*قناری مبهوت- محمد حسن‌زاده ليله‌كوهی

پائيز
جنون ادواری سال است.
پيرهن‌ش را ريز ريز می‌كند،
در ملافه‌ای به سفيدی برف
خواب می‌رود،
با انگشتانی
كه از لبه تخت بيرون است.
*
*شمس لنگرودی

می‌گويند،
كلنگ
واژه‌ شاعرانه‌ای نيست!
اما
تو
آن سوی ديواری!*

*قناری مبهوت- محمد حسن‌زاده ليله‌كوهی

 

دل‌خوشی‌های كوچکِ گریزناپذیر


آ
ن‌چه‌ آن هنگام زندگی می‌كرديم و هر چهارتامان از آن آگاه بوديم، اين بود: چيزی شبيه يک روز مرخصی اضافی حين خدمت، كمی مهلت، فاصله بين دو پرانتز، يک لحظه لطافت. چند ساعتی كه از ديگران ربوده بوديم... تا چه زمان يارای آن را خواهيم داشت كه اين چنين خويش را از بند روزمرگی برهانيم و جانانه نفسی تازه كنيم؟ زندگی هنوز چند روز مرخصی برايی‌مان اندوخته بود؟ و نيز چند تا دماغ سوخته؟! چند تا دل‌خوشی كوچک؟! كی هم‌ديگر را از دست می‌داديم و رشته‌ها چه‌گونه میگسستند؟!*
*گریزناپذیر- آنا گاوالدا- نشر قطره

هیچ‌کس تا به‌حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده، عشق دوم، عشق سوم، این‌ها بی‎معنی‌ست. فقط رفت و امد است. افت و خیز است. معاشرت می‌کنند و اسم‌ش را می گذارند عشق...
*خداحافظ گاری کوپر- رومن گاری


ماه بالای سر آبادی است.

اهل آبادی در خواب است.
باغ هم‌سایه چراغ‌ش روشن،
من چراغ‌م خاموش.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است.*
*سهراب سپهری


وقتی تو نیستی،
تمام خانه ما درد می‌كند!*
*نزار قبانی

عکس‌ها


عکس‌های قدیمی را دوست داشته باشید. تماشا کنید. به چهره‌ها زل بزنید و فکر کنید. به‌یادشان بیاورید و لب‌خند بزنید. دل‌تان خواست غم‌گین هم بشوید، کسی نبود اصلن چند قطره اشک هم بریزید. اگر خاطره بد داشتید، اگر بریده‌ بودید و کنده ‌بودید هم اما دورشان نیندازید، نگذارید گاهی دیوانگی‌ها این‌قدر افسارتان را دست‌شان بگیرند که مثل فیلم‌ها فندک‌تان را به عکس نزدیک کنند. بگذارید همه چیز همان‌طور که بود و در تاریخ مانده، بماند. بگذارید آن ثانیه ثبت شده در آن تکه کاغذ، باقی بماند، نفس بکشد. بگذارید آن چشم‌ها همان‌طور دوخته شده به لنز روبه‌رو و لب‌ها حتا به زور به خنده نشسته، زنده بمانند. بگذارید حماقت‌ها و خرفتی‌های‌تان با هرچه خاطره و آدم و جا و مکان ثبت شده، باقی بماند. حرمت آن لحظه که لنز و دیافراگم با لذت تکان خورده‌اند را نگه دارید، خاطر شاتر‌ها را نیازارید. خاطره‌شان را محو نکنید. چه می‌دانید، شاید موقع تکان شا‌تر دلی لرزیده باشد، دستی لمس کرده باشد، تنی داغ شده باشد و بغضی گره خورده باشد. لب‌خندهای زورکی قدیمی چه اشکالی دارند، همیشه که نباید واقعن خوشحال بود. دست انداختن‌ها دور گردن و کمر را مسخره نکنید حتا اگر‌‌ همان یک لحظه باشد و دیگر تکرار نشود. چشم‌های‌تان را ببندید و فکر کنید چندبار توی چند عکس سیاه مست بوده‌اید، گریه کرده‌اید، آواز خوانده‌اید. ببینید چه‌قدر هیجان دارد! دل‌تان می‌آید؟ واقعن دل‌تان می‌‌آید؟! رد عاشقی‌های‌تان را از روی عکس‌ها پاک نکنید. عکس‌ها را نسوزانید، نبرید، مثله نکنید. خیلی مرد هستید، دیگر حماقت نکنید به عکس‌ها چه‌کار دارید؟! به هرکه می‌پرستید، تاریخ را یک تنه جابه‌جا نکنید.

بگذارید چشم‌ها قرمز افتاده باشند. بگذارید روی سرتان شاخ گذاشته باشند. بگذارید زشت‌ترین آدم عکس شما باشید، اما باشید. به عکس‌ها زمان بدهید تا با شما اخت شوند آن وقت می‌بینید که با شما حرف می‌زنند. بگذارید نشان‌تان بدهند چه بوده‌اید. بگذارید چروک‌هایتان را به رخ‌تان بکشند، رفته‌هایتان را یاد‌آوری کنند و بریده‌ها را توی صورت‌تان بکوبند. بگذارید تاریخ خوش‌بختی‌ها و بدبختی‌های‌تان را مستند داشته باشید. یادتان باشد درون هر عکس قصه‌ای است که بعد‌ها شاید برای یادآوری بخشی از آن، حاضر باشید جان بدهید. با خودتان صادق باشید.
از این‌جا


مردم همه
تو را به خدا
سوگند می‌دهند.
اما برای من،
تو آن همیشه‌ای
که خدا را به تو
سوگند!*
*قیصر امین پور



رويای نيمه شب تابستان

حسرت روزهای رفته را نمی‌خورم
جز يک شب تابستان،
كه حساب‌ش جداست.*
*
ناظم حكمت



رویای خیـــــــــــــــــــــــــــس

كمی به من برس!
من از رسيدن تو،
حال‌م خوب می‌شود.
*فكر كنم باران ديشب مرا شسته، امروز "تو"ام. (مجموعه شعر)- کامران رسول‌زاده- نشر مروارید


خانه‌ها و خیابان‌ها را رها کرده‌ام،
دانه‌های گندم را بر پشتِ بام‌ها فراموش کرده‌ام،
من کبوترِ توام؛
به شانه‌های تو عادت دارم.*
*برگی می‌افتد اندکی از سایه کم می‌شود - یاور مهدی پور


تو بودی که بعدها گفتی هیچ چیز تضمین ندارد و رابطه آدم‌ها یخچال و لباس‌شویی نیست که گارانتی داشته باشد. یک روز هست و یک روز نیست و اگر کسی تضمینی بدهد دروغ گفته است.

وقتی آدم به چیزی که می‌خواهد نمی‌رسد، زیاد دور نمی‌‌رود. همان حوالی پرسه می‌زند و به آشناترین چیز نزدیک به او، شبیه او چنگ می‌زند.

فکر می‌کردم آدم‌ها همان‌طور که آمده‌اند، می‌‌روند. نمی‌دانستم که نمی‌روند. می‌مانند. اثرشان می‌ماند حتا اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند.

زندگی کردن را به ما یاد نداده‌اند. در مورد کائنات می‌توانیم ساعت‌ها حرف بزنیم ولی از پس ساده‌ترین مشکلات زندگی‌مان بر نمی‌آییم. بزرگ شده‌ایم ولی تربیت نشده‌ایم.

مردهای من عاشق نمی‌شدند. دم دست بودند ولی مال من نبودند. با آمدن‌شان این حس گزنده به سراغ‌ت می‌آمد که یک روز می‌روند و وقت رفتن‌شان می‌دانستی مرده‌هایی هستند که توانایی فکر کردن به بازمانده‌ها را ندارند!*
*
رویای تبت- فریبا وفی


عشق، دودی‌ست برآمده از دمه‌ی آه‌ها...

اندوه چیست، عشق کدام‌ست، غم کجاست؟!


بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را

بگذار سر به سینه من تا بگویم‌ت
اندوه چیست، عشق کدام‌ست، غم کجاست

بگذار تا بگویم‌ت این مرغ خسته جان
عمری‌ست در هوای تو از آشیان جداست

دل‌تنگ‌م، آن‌چنان که اگر بینم‌ت به کام
خواهم که جاودانه بنال‌م به دامن‌ت

شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با من‌ت

تو آسمان آبی آرام‌ و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره‌های تو را دانه‌چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسم‌ت ای نوش‎خند صبح
بگذار تا بنوشم‌ت ای چشمه شراب

بیمار خنده‌های توام، بیش‌تر بخند
خورشید آرزوی منی، گرم تر بتاب*
*فریدون مشیری

دو حقیقت درباره مرگ

مرگ هم به تساوی تقسیم نمی‌شود
عجبا! هیچ‌کس هنوز
به سهم کم‌ش از مرگ،
اعتراض نکرده است
خیلی‌ها سهم بیش‌تری از مرگ نصیب‌شان می‌شود*

...

کودک بودم که در سینما،
مردی از اسب افتاد و
آن‌قدر روی زمین کشیده شد که...
گریه چشم‌های‌م را بست.
بعدها دانستم؛
افتادن از اسب گریه ندارد،
خیلی‌ها از اصل می‌افتند و می‌میرند!*
*محمد علی بهمنی

.Vie ta vie en couleur, c'est le secret du bonheur

Très bonne idée

.Je choisirai le Paradis pour le climat et l'Enfer pour la compagnie
Mark Twain


گاه می‌گویم فغانی برکشم

باز می‌بینم صدای‌م کوته است*...
*مهدی اخوان ثالث


بهت میاد بارون و گل، ماه و غزل صدات کنم ...


روزهای سربه‌هوا


روزهای خوب
می‌خندند
سوت می‌کشند
جست و خیز می‌کنند، تمام راه را
آن‌قدر که هیچ‌گاه به فردا نمی‌رسند...

بهار!
قبل از این که بروی، قول بده که سال دیگر باز هم بیایی،
شیرین‌تر بیایی.
اصلن یک جوری بیا که برویم گوشه باغی بنشینیم کمی گپ بزنیم ...*
*مهدی میرمحمد


نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی


گاهی گمان نمی‌کنی و می‌شود،

گاهی نمی‌شود که نمی‌شود،
گاهی هزار دوره دعا بی‌اجابت است...
گاهی نگفته قرعه به نام تو می‌شود!

 

به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهب ش را از تخمه های سبز می انباشت؛ سلامی دوباره خواهم داد


گفته بودم باختيم؟
نان داديم؛
تا آزادی بيايد،
هم نان رفت هم آزادی.

آب داديم تا عدالت بيايد؛
هم آب رفت هم عدالت.

حالا هر وقت خواهرم گم می شود،
بايد او را از صف بهشت در خيابان وزرا پيدا كنيم!
گفته بودم باختيم؟!!!*
*
کیوان مهرگان


ما به خاطره زنده‌ایم و با خاطره نفس می‌کشیم...


«معیار ِ زندگی، خاطره است». با تکیّه بر خاطره است که آدمی می‌تواند به سوی گذشته؛ پیش رود. آن را آن‌گونه که می‌خواهد بازسازی کند و با اقامت در آن به تماشای ِگذشته‌ی ِ بازیافته در زمان ِ حال بنشیند و به این سبب، اندکی زندگی را قابل تحمّل‌تر سازد. *

*والتر بنیامین

به چشمای تو سوگند که عشق‌ت واسه من رنگ جنون‌ه


ا
ین همه نوستالژی لعنتی، صحنه صحنه خاطرات نزدیک و دور دور... لغت به لغت حرف‌های اول و آخر قصه‌ها ریخته پشت پلک‌هام، گیر کرده تو گلوم. همه اینا به خاطر یه مشت هورمونه؟! لعنت به این زنونگی که حادثه رو مثل خون بو می‌کشه ...این همه نوستالژی لعنتی، صحنه صحنه خاطرات نزدیک و دور دور... لغت به لغت حرف‌های اول و آخر قصه‌ها، لعنت به این زنونگی که هر ماه این همه رو جلو چشام میاره...

فقط اگه می‌شد، اگه می‌شد دنیا رو عقب می‌بردم و توی اون عصر پاییز چال‌اش می‌کردم.

بهار من گذشته

زمان گاهی به جای گذشتن،
در نقطه‌ای نخ‌کِـــــــــــــــــــــــــــــــش می‌شود
!*
*روجا چمنکار



دل م بهار را می خواهد و قدم زدن در جمشیدیه و دست های تو!



وقتی زبان مادری‌ات فقط
۱٢٧ فعل داشته باشد که مستقيم صرف می‌شوند، وقتی هزاران فعل ديگر را بايد به کمک فعل معين صرف کرد، و اين فعل هم درست همان فعلی باشد که برای عمل هم خوابگی به کار می‌رود، آن وقت زبان خيانت کار می‌شود...*
*رضا قاسمی- وردی که بره‌ها می‌خوانند

my tehran for sale


تهران مانند زنی است که پاهای ش را روی هم می گــــرداند و سیگار «کنـت» می کشد، عینک دودی می زند و «ودکالایم» می خورد؛ «بی کینی» می پوشد و حمام آفتاب می گیرد، اما وقتی پای صحبتش بنشینید، از اُملّی و سبک مغزی و حمق و پرمدّعایی و شلختگی و ورّاجی او، آدم تا سر حدّ مرگ ملول می شود...!
*کارنامه چــهل ساله - دکتر محمد اسلامی ندوشن


نوشتن

زیر برف سفید کلمات دوش می‌گیرم!
+ 
می‌توانم بی‌فاصله بنویسم. بی‌هیچ درنگی. حالا مطمئن شده‌ام که نوشتن در ناامیدی
ِ بسیار و آن‌گاه که در برابر زندگی روزمره کاملن از پای در آمده‌ایم شکل می‌گیرد. هم‌چنان که ویرجنیا وولف این‌گونه معتقد بود. من نمی‌توانم از پولِ بسیار حرف بزنم اما می‌توانم از کلماتی بسیار حرف بزنم و زنده بمانم. شاید تنها علت زنده ماندن این است که هنوز کتاب‌های خوبی برای خوانده شدن وجود دارند. آ‌ن‌ها در قفسه‌های‌ند. جایی نمی‌روند. کلمات‌شان جابه‌جا نمی‌شود. این‌ها به من امیدواری می‌دهند. کتاب‌ها خیانت نمی‌کنند. می‌شود روی آ‌‌ن‌ها حساب کرد. همین‌جاست که می‌شود گفت آ‌ن‌چه ‌در کتاب‌ها اتفاق می‌افتد بسیار سالم‌تر از واقعیت است. واقعیت، به شدت آسیب دیده است. پناه‌گاهی برای خود نمی‌یابم. وقتی واقعیت ناامیدمان می‌کند به نوشتن رو می‌کنیم. آدورنو درست و دقیق می گوید که وقتی خانه‌ای ندارید نوشتن خانه‌ی شما می‌شود. این خانه با تمام وسعت‌ش از آنِ من است. خانه‌ای که هیچ شکل خاصی ندارد. یک صفحه‌ی سفید و قلم برای نوشتن. نوشتن تا ابد. شاید نوعی خوش‌بختی باشد. به‌تر است این خوش‌بختی را از واقعیت ِ آسیب‌دیده حفظ کنیم. گاهی می ترسم پرنده‌ای که در یک تابلو نقاشی مربوط به هزار سال قبل است و بر دیوار خانه میخ کرده‌ام ناگهان از وحشتی که در روزمرگی‌های ماست پرواز کند و برود. لازم نیست حتمن چیزی نوشته باشم که فراخور ذهن مخاطب باشد. اما لازم است بنویسم. بی هیچ ذهنیتی یا روایتی. ناامیدی به‌ترین دلیل است. زیر برف سفید کلمات دوش می‌گیرم.

بگذار زندگی‌ یک نفسِ راحت بکشد


یک روزِ آفتابی را انتخاب کن
خودت را سریع به خانه برسان
راحت‌ترین مبلِ خانه را انتخاب کن
پرده‌ها را کنار بکش (اتاق نباید تاریک باشد)
در زیباترین فنجانی که داری قهوه بریز
و در آرامش کامل
در روزِ روشن
به دور از استرس‌های خارج از خانه
تمام عکس‌های‌ش را پاره کن
تمام خاطرات‌ش را یکی‌ یکی‌ دور بریز (نیازی به مرورِ دوباره هم نیست)
تمامِ کلمات راست و دروغ‌ش را از ذهن‌ت پاک کن (در هر صورت فرقی‌ نمی‌کند)

بعد با شکوهِ تمام چروکِ لباس‌ت را مرتب کن

مثلِ آدمی‌ که هیچ وقت عاشق نبوده
مثلِ آدمی‌ که همیشه تنها بوده
از خانه بزن بیرون
بگذار زندگی‌ یک نفسِ راحت بکشد
(بی‌ انصاف ... ببین آدم را وا میداری چه چیزهایی بنویسم ...)*
*نیکی‌ فیروزکوهی

!Il semble que j'aie appelé quelqu'un

من قبول میکنم که کسی را صدا زدم
رسیدم
به تمام دست‌م
ولی دیگر باور نمی‌کنم
تا من تمام رفتن‌ها و آمدن‌ها را ببینم
که بتوانم برای کسی بگویم
چرا رها کردم
چرا نخواستم
حرف‌ها را با پچ‌پچ بگویم
که کسی این در را بیش‌تر باز کند
*احمدرضا احمدی

...Eventually you get used to

آندره آ : اون رفت. باید می‌دونستم این‌جوری میشه.
اینگرید : خودتو سرزنش نکن، تو عاشق‌ش شده بودی.
آندره آ : حالا دیگه می‌تونم بگم تجربه اول‌م نیست.
اینگرید : ناراحتی؟
آندره آ : آره!
اینگرید : عادت می‌کنی.
آندره آ : نمی‌خوام فراموش‌ش کنم.
اینگرید : عادت می‌کنی، ولی فراموش‌ش هم نمی‌کنی.

*برگرفته از نمایش‌نامه "تجربه‌های اخیر" از امیررضا کوهستانی

خاطره ای که در درون م است...


خاطره ای در درون م است
چون سنگی سپید درون چاهی
سر ستیز با آن ندارم، توان ش را نیز:
برای م شادی است و اندوه.
در چشمان م خیره شود اگر کسی
آن را خواهد دید.
غم گین تر از آنی خواهد شد
که داستانی اندوه زا شنیده است.
می دانم خدایان انسان را
بدل به شیئی می کنند، بی آنکه روح را از او برگیرند.
تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی.
*آنا آخماتووا

بدشانسی


شاید من هم مثل ساموئل بکت به سکوت معتاد شده‌ام . اما او سکوت‌ش را بین جملات نمایشنامه‌ها و داستان‌های‌ش مینوشت. من چه‌طور سکوت‌م را بنویسم؟ احتمال دارد که جیمز جویس دوست ساموئل با شیطنت‌هایی که بلد بود او را وادار به نوشتن سکوت‌ش میکرده. پس نتیجه می‌گیرم که من یک جیمز جویس کم دارم . مارسل پروست هم به سکوت معتاد بود. ولی او هم آلبرتین را داشت. آلبرتین یک دختر خوشگل و شوخ و شنگ بود و او را وادار کرد که سکوت‌ش را در هشت جلد بنویسد. پس من یک آلبرتین هم کم دارم. حالا بدشانسی من این است که هر وقت با هزار بدبختی یک جیمز جویس و یک آلبرتین برای خودم جور می‌کنم این دو تا فورن عاشق هم می‌شوند و شروع می‌کنند به عشق‌بازی‌های آن‌چنانی. اصلن یادشان می‌رود برای چه آن‌ها را به دنیای خودم آورده‌ام.*
*منبع نامشخص


یه یاد سیمین دانشور


یاد جمله‌ی اول کتاب سووشون افتادم:
« تقدیم به دوست که جلال زندگی‌م بود و در ماتم‌ش به سووشون نشسته‌ام.» حالا خودش پیوسته به دوست‌ش. حتمن دارند با هم در کوچه پس کوچه‌های اورامان قدم می‌زنند. حتمن جلال به سیمین می‌گوید: « تا حالا کسی بهت گفته صدات مثل مخمل می‌مونه؟»



اصلا امکان ندارد چیزی به نام پیشرفت انسان انجام گرفته باشد.*
*کافکا

اتوپیای من


+
به اتوپیای من اگر آمدید، درست در مرکز شهر، حافظیه‌‌ای برپا کرده‌ام که با حافظیه‌ی شیراز مو نمی‌زند، خورشید که غروب کرد خودتان را به آن‌جا برسانید. بساط ساز و آواز به راه است. اصغر بهاری، بیگجه‌خانی، حسین تهرانی، فرامرز پایور، علیزاده، مشکاتیان، پریسا، شجریان، آن آقایی که کنار بیگجه‌خانی بشکن می‌زند حتا. او هم هست. همه‌شان هستند. بعضی‌شان مرده‌اند؟ نه؛ با خدا هماهنگ کرده‌ام؛ در اتوپیای من این آدم‌ها مرگی نخواهند داشت. به حافظیه که رسیدید، بیایید داخل. بلیت هم نمی‌خواهد. شما دعوت شده‌اید. همه‌ی مردم شهر دعوت شده‌اند. بروید گوشه‌ای بنشینید، سر تکان دهید، خودتان را لابه‌لای نُت‌ها پرواز دهید. اوج بگیرید. بگذارید دل ِ گرفته‌تان باز شود. در اتوپیای من، شب‌ها دیگر دل ِ کسی نخواهد گرفت.

ميدانِ شهر كهنه


“... با هم به اين ميدان شهر كهنه آمده بوديم. روزهای قبل از كريسمس هم بود كه در كنار ميدان كاج عظيمی هم به پا كرده بودند با لامپ‌های رنگی و بساط‌ها. مجسمه يان هوس، مصلح مذهبی را هم بهت نشان دادم كه در برابر ظلم حاكمان، دست در دست با كليسای كاتوليک آن زمان (قرن چهاردهم ميلادی) ايستاد و گرفتند و سوزاندنش به جرم الحاد، و بر پايه مجسمه‌اش كلام معروف او نقش بسته كه ”ايمان دارم كه مردم بار ديگر زمام حكومت بر خويش را در دست خواهند گرفت ...” كه ما گفتيم باشد ... با شما اين ميدان را طی كرديم و رفتيم قدري آن‌ورتر، جنب كليسای بزرگ نيكلاس مقدس كه سر نبش ساختمانی مجسمه سر و كله كافكا نصب هست. ايشان در آن‌جا، در يكی از طبقه‌های بالای ساختمان به دنيا آمده بود. شما زير اين كله‌ی مجسمه عكس هم داری، با پالتو بارانی‌ات و فضا هم قدری دل‌گير و كافكايی‌ست ... يادت هست آن بارانی‌هايی را كه دوران نوجوانی به صد تومان می‌خريديم كه به آدم - البته پيش خود آدم - هيئت و حس مردان تنهای بارانی‌پوش فيلم‌های عاشقانه را می داد؟ ...”

بخشی از "ميدانِ شهر كهنه" نوشته پرويز دوايی- شماره‌ 91 فصلنامه‌ نگاه نو

 


ميز اگر بودم
خاک مي‌گرفتم
از اين سكوت و سكون و تنهايی*
*علیرضا روشن

تو را دوست می دارم

تو را به جای همه زنانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران
و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می شود،
برای خاطر نخستین گل ها
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی رماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی دارم دوست می دارم.
جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد؟من خود،خویشتن را بس
اندک می بینم.
بی تو جز گستره بی کرانه نمی بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
می بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می برند.
تو را دوست می دارم
برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها
که به جز وهمی نیست دوست می دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم
تو می پنداری که شکی ،حال آنکه به جز دلیلی نیست
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.
 
ترجمه احمدشاملو

باز باران با ترانه


باز باران
،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
مى خورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها را اوفتاده.
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند این سو و آن سو.
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان:
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چُست و چابک.
از پرنده،
از چرنده،
از خزنده،
بود جنگل گرم و زنده.
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل،
من روز روشن.
بوی جنگل تازه و تر،
هم چو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.
برکه ها، آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان،
آفتابی.
سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را،
بس وزغ آن جا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه،
زیر پاهای درختان
چرخ می زد هم چو مستان.
چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه،
توی آن ها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.
با دو پای کودکانه،
می دویدم هم چو آهو،
می پریدم از سر جو،
دور می گشتم ز خانه.
می پراندم سنگریزه
تا دهد بر آب لرزه،
بهر چاه و بهر چاله،
می شکستم کرده خاله  
می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.
می شنیدم از پرنده،
داستان های نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی.
هر چه می دیدم در آن جا
بود دل کش، بود زیبا،
شاد بودم.
می سرودم
روز ! ای روز دلارا
!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی جان.
ای درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی!
گر نبودی مهر رخشان؟
روز ای روز دلارا
گر دلارایی است از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا!
هرچه زیبایی ست از خورشید باشد.
اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره.
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه های گرد باران
پهن می گشتند هر جا.

برق چون شمشیر بران
پاره می کرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت می زد ابرها را.
روی برکه مرغ آبی
از میانه، از کناره،
با شتابی
چرخ می زد بی شماره.
گیسوی سیمین مه را
شانه می زد دست باران
بادها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگلِ وارونه پیدا.
بس دلارا بود جنگل.
به! چه زیبا بود جنگل!
بس ترانه، بس فسانه
بس فسانه، بس ترانه
بس گوارا بود باران.
به ! چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پندهای اسمانی:
-
بشنو از من. کودک من!
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی - خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا *
*گلچین گیلانی

I'm a turtle, wherever I go I carry "home" on my back.
Gloria Anzaldua

معنی واژه های دختر و پسر

معنی واژه های دختر و پسر برگرفته از ایران باستان مرد از مُردن است . زیرا زایندگی ندارد .مرگ نیز با مرد هم ریشه است. زَن از زادن است و زِندگی نیز از زن است .

به نوشته البرزنیوز، دُختر از ریشه « دوغ » است که در میان مردمان آریایی به معنی« شیر « بوده و ریشه واژه‌ی دختر « دوغ دَر » بوده به معنی « شیر دوش » زیرا در جامعه کهن ایران باستان کار اصلی او شیر دوشیدن بود .

به daughter در انگلیسی توجه کنید. واژه daughter نیز همین دختر است gh در انگلیس کهن تلفظی مانند تلفظ آلمانی آن داشته و « خ » گفته می شده. در اوستا این واژه به صورت دوغْــذَر doogh thar و در پهلوی دوخت آمده است.

دوغ‌در در اثر فرسایش کلمه به دختر تبدیل شد.

اما پسر ، « پوسْتْ دَر » بوده . کار کندن پوست جانوران بر عهده پسران بود و آنان چنین نامیده شدند. پوست در، به پسر تبدیل شده است .در پارسی باستان puthar پوثرَ و در پهلوی پوسَـر و پوهر و در هند باستان پسورَ است

در بسیاری از گویشهای کردی از جمله کردی فهلوی ( فَیلی ) هنوز پسوند « دَر » به کار می رود . مانند « نان دَر » که به معنی « کسی است که وظیفه‌ی غذا دادن به خانواده و اطرافیانش را بر عهده دارد .»

حرف « پـِ » در « پدر » از پاییدن است . پدر یعنی پاینده کسی که می‌پاید . کسی که مراقب خانواده‌اش است و آنان را می‌پاید .پدر در اصل پایدر یا پادر بوده است. جالب است که تلفظ « فادر » در انگلیسی بیشتر به « پادَر » شبیه است تا تلفظ «پدر» !

خواهر ( خواهَر ) از ریشه «خواه » است یعنی آنکه خواهان خانواده و آسایش آن است. خواه + ــَر یا ــار . در اوستا خواهر به صورت خْـوَنگْهَر آمده است .

بَرادر نیز در اصل بَرا + در است . یعنی کسی که برای ما کار انجام می‌دهد. یعنی کار انجام‌دهنده برای ما و برای آسایش ما .

« مادر » یعنی « پدید آورنده‌ی ما » .
منبع: البرزنیوز


Freedom to kill, freedom to rob, freedom o defraud, no longer belong to individuals, though they still belong to great states and are exercised by them in the name of PATRIOTISM!

Love in rainy day


اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم چتر نداشتیم، خندیدیم، دویدیم و به شالاپ شلوپ‌های گل‌آلود عشق ورزیدیم.
دومین روز بارانی چه طور؟ پیش‌بینی‌اش را کرده بودی، چتر آورده بودی و من غافل‌گیر شدم سعی می‌کردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملن خیس بود.
و سومین روز چه‌طور؟ گفتی سرت درد می‌کند و حوصله نداری سرما بخوری، چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملن خیس شد و چند روز پیش را چه‌طور؟ به خاطر داری؟ که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای این‌که پین‌های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم... فردا دیگر برای قدم زدن نمی‌آیم، تنها برو...*
*دکتر علی شریعتی



There are three kinds of lies: lies, damned lies and statistics.
Mark Twain


اندرین ره میتراش و میخراش
تا دم آخر دمی غافل مباش*
*مولوی




درد دارد وقتی چيزی را کسر میکنی که با وجودت جمع زدهای... *
*نمی‌دونم از کیه!


آدم ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند.*
*شازده کوچولو



راهی‌ست راه عشق که هیچ‌ش کناره نیست...


تولد مرا با يتيمی آشنا كرد
تحصيل، با غريبی
و تئاتر، ‌با تنهايی.
اخيرا خواهش كرده‌ام مرگ بيايد مرا به زندگی معرفی كند.*
*رمضانی
‌پور


از کسی که کتاب‌خانه دارد و کتاب‌های بسیاری می‌خواند نترس،
از کسی بترس که تنها یک کتاب دارد و آن را مقدس می‌پندارد!
* نویسنده ناشناس است


اشک رازی‌ست...
لب‌خند رازی‌ست...
عشق رازی‌ست...

اشک آن شب، لب‌خند عشقم بود!*
*احمد شاملو

زخمی که نمی‌بینیم


می
دانید؟ خشونت همیشه یک چشم کبود و دندان شکسته و دماغ خونی نیست. خشونت، تحقیر، آزار گاهی یک نگاه است. نگاه مردی به یقه پایین آمده  لباس زنی وقتی که دولا شده و چایی تعارف میکند.  

نگاه برادری است به خواهرش وقتی در مهمانی بلند خندیده. نگاهی که ما نمیبیینیم. که نمیدانیم ادامهاش وقتی چشمهای ما در مجلس نیستند چیست. ترسی است که آرام آرام در طول زمان بر جان زن نشسته ...

خشونت بیکلام، بیتماس بدنی، مردی است که در را که باز میکند زن ناگهان مضطرب میشود، غمگین میشود. نمیداند چرا. در حضور مرد انگار کلافه باشد. انگار خودش نباشد. انگار بترسد که خوب نیست. که کم است. که باید لاغرتر باشد چاق‌تر باشد زیباتر باشد خوشحالتر باشد سنگینتر باشد جذابتر باشد خانهدارتر باشد عاقلتر باشد.

خشونت آن چیزی است که زن نیست و فکر میکند باید باشد. خشونت آن نقابی است که زن میزند به صورتش تا خودش نباشد تا برای مرد کافی باشد.

مرد می تواند زن را له کند بدون اینکه حتی لمساش کند. بدون اینکه حتی بخواهد لهش کند. این ارث مردان است که از پدران پدرانشان بهشان رسیده ...

خشونت، آزار، تحقیر امتداد همان مادر *** ها، *** ها، خواهر *** ها، مادرش را فلانها، عمهاش را بیسارهایی است که به شوخی و جدی به هم و به دیگران میگوییم. خشونت، آزار، تحقیر همان زن صفت، مثل زن گریه میکردیهایی است که بچه هایمان از خیلی کودکی یاد میگیرند.

خشونت، آزار تحقیر پلههای بعدی نردبانی هستند که پله اولش با فلانی و بیساری معاشرت نکن چون ... فلان لباس را نپوش چون ... استچونهایی که اسمشان میشود "عشق". عشقهایی که میشوند ابزار کنترل. که منتهی میشوند به زنانی بیاعتماد به نفس، بیقدرت، غمگین، تحقیر شده، ترسان، وابسته، تهدید به ترک شده و شاید کتک خورده که فکر میکنند همه زخمهایشان از عشق است. که مرد عاشق زخم میزند و زخم بالاخره خوب میشود.

خشونت زنی است که زیر نفسهای آغشته به بوی الکل مردش تظاهر به لذت میکند و فکر میکند قاعده بازی همین است. خشونت توجیه آزار روحی، کلامی، جسمی، جنسی مردی است که مست است. مستی انگار عذر موجهی باشد برای ناموجه ترین رفتارها.

میدانید؟ کتک بدترین نوع خشونت علیه زنان نیست. کبودی و زخم و شکستگی خوب میشوند. قدرت و شادابی و باور به خویشی که از زن در طول ماهها و سالها گرفته میشود گاهی هیچوقت هیچوقت ترمیم نمیشود.


پ.ن: با ایمیل به دستم رسیده و نویسندهش را نمیشناسم!

پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا یافت


بار دگر آن دلبر عيار مرا يافت
سرمست همی گشت به بازار مرا يافت
پنهان شدم از نرگس مخمور مرا ديد
بگريختم از خانه خمار مرا يافت
بگريختنم چيست کز او جان نبرد کس
پنهان شدنم چيست چو صد بار مرا يافت
گفتم که در انبوهی شهرم کی بيابد
آن کس که در انبوهی اسرار مرا يافت
ای مژده که آن غمزه غماز مرا جست
وی بخت که آن طره طرار مرا يافت
دستار ربود از سر مستان به گروگان
دستار برو گوشه دستار مرا يافت
من از کف پا خار همی کردم بيرون
آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا يافت
از گلشن خود بر سر من يار گل افشاند
وان بلبل وان نادره تکرار مرا يافت
من گم شدم از خرمن آن ماه چو کيله
امروز مه اندر بن انبار مرا يافت
از خون من آثار به هر راه چکيدست
اندر پی من بود به آثار مرا يافت
چون آهو از آن شير رميدم به بيابان
آن شير گه صيد به کهسار مرا يافت
آن کس که به گردون رود و گيرد آهو
با صبر و تأنی و به هنجار مرا يافت
در کام من اين شست و من اندر تک دريا
صايد به سررشته جرار مرا يافت
جامی که برد از دلم آزار به من داد
آن لحظه که آن يار کم آزار مرا يافت
اين جان گران جان سبکی يافت و بپريد
کان رطل گران سنگ سبکسار مرا يافت
امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
کان اصل هر انديشه و گفتار مرا يافت
.
* دیوان شمس - مولانا


زندگی بزرگ‌تر از آن است که فقط عاشق یک نفر باشی.
شبانه‌ها- کازوئو ایشی گورو- نشر چشمه


یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی


کفش نوزاد،
فروشی،
هرگز پوشیده نشده!
ارنست همینگوی

دوست‌ت دارم!!!


به گمون من ته ته ته همه عشق‌ها فقط یه چیزه و مردها به عنوان شعبده‌بازترین  و حقه‌بازترین موجودات روی زمین می‌توونند اون یه چیز رو تو میلیون‌ها شکل بسته‌بندی کنند و باهاش میلیون‌ها زن را خر کنند.*
*تهران در بعدازظهر- مصطفی مستور- نشر چشمه



  با
        شعر
                       عکس

                              بگیر
                        با

                    عکس
             
                 شعر

          بگو


                  بی‌خیال

           

              وزن

       

                       و

 

              کادر





  
   عشق تو سبز است
                 مثل خاک
                 که دانه را
     آن­
قدر در آغوش می­گیرد
          تا سبز شود.

به وقت بهشت- نرگس جوراب­چیان- نشر آموت


آیا زندگی را آن
گونه که هست دیدهای؟
اگر ندیده
‌ای این یعنی شکست!*
* مجموعه داستان هفت- مختار عبدالهی- انتشارات مروارید


زندگی یک صبح بهاری‌ست.
اگر دوستی داشته باشی،
تا کمی آفتاب را با او قسمت کنی!

دنیای گند معرکه‌ای‌ست


این تو را بس باشد
که آشنای رنج‌ت
نه همه‌کس باشد*
*نیما یوشیج

 
داریم و نداریم، همین یک چس وطن را داریم.*
*صادق هدایت



ای بی‌خبر از سوخته و سوختنی
عشق آمدنی بود، نه آموختنی*
*سنایی


آسمان مال من است


عشق آمد و آفتابی‌ام کرد
با این همه ابــر آبی‌ام کرد

امروز مخاطره كن


به آرامی آغاز به مردن می
کنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به صداهای زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.

به آرامی آغاز به مردن میكنی
زمانی كه خودباوری را در خودت بكشی،
وقتی نگذاری ديگران به تو كمک كنند.

به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر برده  عادت
‌های خود شوی،
اگر هميشه از يک راه تكراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی،
اگر رنگ
های متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.

تو به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشم
هایت را به درخشش وا میدارند،
و ضربان قلب
ت را تندتر می‌‌‌‌‌‌كنند،
دوری كنی.


تو به آرامی آغاز به مردن می
كنی
اگر هنگامی كه با شغل
ت، يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای اطمینان در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی كه حداقل يک بار در تمام زندگی
‌ات ورای مصلحت انديشی بروی.

امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميری!
شادی را فراموش نكن!*
*پابلو نرودا، ترجمه احمد شاملو

چرا همیشه همه چیز این‌قدر نسبی‌ست؟


نه فقط خردمندی قرون گذشته٬ بلکه دیوانگی‌های آن‌ها نیز در ما به جا می‌ماند. خطر بزرگی‌ست که وارث دیگران باشیم.*
*فردریش نیچه

از چاله به چاه


باران بی‌‌قراری می‌‌بارید
باران و برف
گفتیم تر نشویم
پناهی جستیم
در آب چاه بسته و تاریکی پنهان شدیم.*
*هر از گاهی بنشین- فریبا منتظر ظهور- انتشارات مروارید

پ.ن: سرنوشت مفهوم مزخرفی‌ست برای به گردن نگرفتن تقصیر.

بد و بدتر و بدترین... چه فرقی می‌­کند؟!


تراژدی انتخاب بین دو شر است، وقتی نه راه پیش داری و نه راه پس!

پ.ن: این همه ابرهای خاکستری در ذهن‌‌­م از کجا می­آیند؟!


اولین واکنش ذهن زخمی از تجربه­‌ی جهنمی انکار است.*
*بورخس

امان از این قلب‌های مهربان بیدادگر!*
*داستایوفسکی

تن و تنها


جهان یک تن است و ما تنها.*
*غلام حسین عمرانی

کاش می‌گفتی چیست،
آن‌چه از چشم تو تا عمق وجودم جاری‌ست!*
*فریدون مشیری


به خدایی ایمان دارم که رقص بداند.

من در این‌جا مانده‌ام خاموش/ بر جا ایستاده/ سرد/ جاده خالی/ زیر باران.


به تو گفتم:" گنجشک کوچک من باش
                                                   تا در بهار تو٬ من درختی پر شکوفه شوم."*
                                                                                                                                          *احمد شاملو


             دست مزن! چشم ببستم دو دست
                                            راه مرو! چشم دو پای‌م شکست
        حرف مزن! قطع نمودم سخن
                                         نطق نکن! چشم ببستم دهن
   هیچ نفهم! این سخن عنوان مکن
                                   خواهش نافهمی انسان مکن
لال شوم، کور شوم، کر شوم
                            لیک محال است که من خر شوم*

                                     *سید اشرف‌الدین حسینی (نسیم شمال)


این‌جا سال هاست که آسمان همین رنگ است


دولت این مملکت در اختیار ملَت است
آخر ای ملَت، به کف کی اختیار آید تو را؟!*
*فرخی یزدی


غم تو از تو وفادارتر است...

انتظار خبری نیست مرا٬ با این‌حال...


حاصل خیره در آیینه شدن آیا
دو برابر شدن غصه‌ی تنهایی نیست؟*
*فاضل نظری- گریه‌ها‌ی امپرطور


قحطي خدا آمده است.*
*ابو سعيد ابوالخير

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست/ گاهی بهانه‌ا‌ست که قربانی‌ات کنند

فخرالنساء می‌گفت: این‌ها که کار نشد، خودت را داری فریب می‌دهی. باید کاری بکنی که کار باشد، کاری که اقلن یک صفحه از تاریخ را سیاه کند. تفنگ را بردار و برو کنار نرده‌های باغ و یکی را که از آن ‌طرف رد می‌شود، نشانه بگیر و بزن. بعد هم بایست و جان ‌کندن‌ش را نگاه کن. اما اگر از کسی بدت آمد، اگر دیدی که طرف دارد یک بیت شعر را غلط می‌خواند و یا بینی‌اش را می‌گیرد و یا حتا پای‌ش را گذاشته‌ است روی سکوی خانه‌ی تو تا بندِ کفش‌ش را ببندد، مأذون نیستی سرش را نشانه بگیری. انتخابِ طرف هرچه بی‌دلیل‌تر باشد به‌تر است. کسی که برای کشتن یک آدم دنبالِ بهانه می‌گردد هم قاتل است و هم دروغ‌گو، تازه دروغ‌گویی که می‌خواهد سرِ خودش کلاه بگذارد. اگر خواستی بکشی دلیل نمی‌خواهد. باید سرِ طرف، سینه‌ی طرف را هدف بگیری و ماشه را بچکانی، همین. ببین، از اجداد والاتبار یاد بگیر. وقتی شکار پیدا نمی‌کردند آدم می‌زنند، بچه‌ها را حتا. می‌ایستادند و نگاه می‌کردند، به دست‌ها و پاهای‌ش که جمع می‌شد و تکان می‌خورد و به آن چشم‌ها که خیره به آدم نگاه می‌کرد.*
*شازده‌احتجاب- هوشنگ گلشیری

پ.ن: شعر عنوان از فاضل نظری
‌ه.

‌يک رنگ، رنگ‌ها شود و رنگ‌ها شود

روزهای چسب‌ناک این تابستان عجیب کش می‌آیند و دلهره‌ی این روزها رهای‌مان نمی‌کند. کابوس خوراک شب و خفگی سهم روزهای‌مان شده. صدا می‌زنیم نه به نجوا و پچ‌پچه که به فریاد و هیاهو و چه شگفت که نه شنیده می‌شویم  و نه دیده و این احساس مرا تهی می‌کند از همه‌ی اعتماد و اعتقاد به نفسی که سال‌هاست به اسم مردم سالاری به ظاهر دینی به خوردمان داده‌اند. فراغت دردناک این آبستنی احمقانه را به جان باید خرید تا به  آرامش رسید و ثمره‌ی نو پای زمانه را پشت در یکی از خانه‌های این شهر دودناک بایست گذاشت و از حقیقت گریخت. آه که چه رویای شیرینی‌ می‌توانست انتظارمان را بکشد در نیمه‌ی این تابستان ناگهان! شايد هم نه٬‌ كه می‌داند؟!!!



وقتی که سيم حکم کند، زر خدا شود
وقتی دروغ داور هر ماجرا شود
وقتی هوا٬ هوای تنفس، هوای زيست
سرپوش مرگ بر سر صدها صدا شود
وقتی در انتظار يکی پاره‌ استخوان ‌
هنگامه‌ای ز جنبش دم‌ها به پا شود
وقتی که سوسمار صفت، پيش آفتاب
‌يک رنگ، رنگ‌ها شود و رنگ‌ها شود
وقتی که دامن شرف و نطفه‌گير شرم ‌
رجاله خيز گردد و پتياره‌زا شود
بگذار در بزرگی اين منجلاب ياس
‌دنيای من به کوچکی انزوا شود.*
*سیمین بهبهانی- ۱۳۵۳

گرم و خون‌دار


تمامی روزها یک روزند٬
تکه تکه در میان شبی بی‌پایان*.
*شمس لنگرودی

چای تلخ

 بدون هیچ دعوتی می‌آیی. هرشب. یک فنجان چای تلخ برای خودت می‌ریزی و با روزنامه‌ات روی راحتی لم می‌دهی.

نگاه‌ت می‌کنم، نه مثل آن‌وقت‌ها سرسری. چشم‌های سیاه‌ت سطور روزنامه را می‌کاود. چند دسته موی سیاه روی پیشانی بلندت افتاده و تو گوشه سبیل باریک‌ت را می‌جوی.

روزنامه را می‌بندی. چایی را که سرد شده می‌نوشی و به من نگاه می‌کنی و بعد از جلوی چشمان‌م دور می‌شوی. به آشپزخانه می‌روی تا یک چای تلخ دیگر بریزی. چشمان‌م به مسیر رفتن‌ت خیره مانده. برنمی‌گردی. کورمال کورمال به آشپزخانه می‌روم. صدای‌ت می‌کنم. آنجا نیستی. جایی را نمی‌بینم با این حال به سمتی که حدس می‌زنم اجاقِ گاز باشد می‌روم. دستم را روی بدنه کتری می‌گذارم. سرد است. یادم می‌افتد چند روزی می‌شود که زیر آن را روشن نکرده‌ام. دست‌های‌م را دور بازوان‌م جمع می‌کنم تا کمی گرم شوم اما فایده ندارد. شاید خونم یخ زده است. به اتاق برمی‌گردم. پای‌م محکم می‌خورد به پایه مبل و روی آن رها می‌شوم و چشم‌های‌م را می‌بندم اگرچه فرقی هم نمی‌کند.

مادر می‌گفت من از سر تو زیادی‌ام. می‌گفت حیف شدم برای تو. من اما همیشه می‌خندیدم چون یاد انگشتان بلندت می‌افتادم وقتی که انگشتان مرا نوازش می‌کرد، یادت هست؟ همیشه می‌گفتی: «انگشتان بلند و سیاه من و انگشت‌های کوچولو و سفید تو!» بعد به صورتم نگاه می‌کردی و لبخند می‌زدی. چقدر انحنای گردن بلندت را موقع نگاه کردن دوست داشتم. فکر می‌کردم جبرئیل بر من نازل شده، قلبم گرم می‌شد.

چشم‌هایم را باز می‌کنم. فکر می‌کنم شیشه قرص‌ها را کجا گذاشته‌ام؟ مردمک چشم‌های‌م درون کاسه می‌گردد و جز تاریکی چیزی نمی‌بیند. دست دراز می‌کنم و کلید چراغ رومیزی را پیدا می‌کنم. نور زرد روی عکس تو می‌افتد، می‌دانی کدام عکس؟ همان که پشت به آن صخره بزرگ ایستاده‌ای و دست‌های‌ت را از هم باز کرده‌ای و می‌خندی. حتی صدای خنده‌ات را هم می‌شنوم و آن نعره بلندی که زدی و گفتی: «بگذار همه بدانند دوستت دارم.»

دل‌م ضعف می‌رود. گرسنه‌ام. باید چیزی بخورم. باید سعی کنم از روی راحتی بلند شوم و به آشپزخانه بروم. می‌گویی: «من چیزی برایت آماده می کنم.» و از برابر چشمان‌م دور می‌شوی. جیلینگ جیلینگ استکان و نعلبکی و جیلیز ویلیز کره توی ماهیتابه را می‌شنوم و بوی خوشی توی مشام‌م می‌پیچد. از همان‌جا می‌گویی: «این نان‌ها هم که کپک زده!»

یاد مادر می‌افتم که وقتی آنها را توی سفره می‌گذاشت چقدر سفارش کرد کمی به خودم برسم. طفلک مادر همیشه نگران است اما می‌دانی که مجبور بودم تلفن را قطع کنم.

فکر کردم تنهایی از هر چیزی بهتر است. مخصوصن از شنیدن حرف‌هایی که حال‌ت را بدتر می‌کند. این‌جور وقت‌ها فقط تو می‌توانی کمک‌م کنی. باید کمی به مغزم فشار بیاورم تا یادم بیاید شیشه قرص‌ها را کجا گذاشته‌ام. پدر می‌گفت: «این حرف‌ها را بهش نگو دل‌گیر می‌شه.» من اما گوش‌م بده‌کار نبود. همه چیز را به تو می‌گفتم  حتا حالا هم  وقتی حرف ناحسابی می‌شنوم، گوش‌های‌م را می‌گیرم. تلفن را قطع می‌کنم. چشم‌های‌م را هم می‌بندم. و وقتی تو می‌آیی گوش‌های‌م دیگر هیچ صدایی را جز صدای استکان و نعلبکی تو نمی‌شنود.

دیروز وقتی داشتی لباس‌های‌ت را می‌پوشیدی تا به سر کار بروی، من از زیر پتو نگاه‌ت می‌کردم. دوست نداشتم تو بفهمی بیدارم، این‌طوری راحت‌تر می‌توانستم نگاه‌ت کنم. تو یقه‌ پیراهن راه راه سفید و لیمویی‌ات را درست کردی و بعد کمی از همان ادوکلن همیشگی زدی. بوی‌ش همه جای خانه پر است، مخصوصن روی دسته گوشی تلفن.

به نظرم صدای مادر را می‌شنوم که صدای‌م می‌کند. حالا یادم آمد شیشه قرص‌ها را کجا گذاشتم. آنها را پشت قاب ‌عکس تو گذاشتم.

سینی را روی میز مقابل‌م می‌گذاری. عطر چای و نان تازه و بوی کره داغ می‌پیچد توی مشام‌م. می‌گویی:«چرا این پرده‌ها را این‌طور بسته‌ای؟» دست دراز می‌کنی و آنها را کنار می‌زنی. نور مهتاب می‌افتد روی میز، همان جا که سینی را گذاشته‌ای. حالا صورت‌ت آن‌قدر نزدیک است که نمی‌توانم چشم‌های‌ت را خوب ببینم.

کسی در را می‌زند. چقدر بی‌موقع. انگار هنوز صدای مادر می‌آید که می‌گوید: «دیدید گفتم دخترم حیف شد؟»*
*داستان از فرشته نوبخت- ترجمه از حسين يزدان‌پناه