چای تلخ
بدون هیچ دعوتی میآیی. هرشب. یک فنجان چای تلخ برای خودت میریزی و با روزنامهات روی راحتی لم میدهی.
نگاهت میکنم، نه مثل آنوقتها سرسری. چشمهای سیاهت سطور روزنامه را میکاود. چند دسته موی سیاه روی پیشانی بلندت افتاده و تو گوشه سبیل باریکت را میجوی.
روزنامه را میبندی. چایی را که سرد شده مینوشی و به من نگاه میکنی و بعد از جلوی چشمانم دور میشوی. به آشپزخانه میروی تا یک چای تلخ دیگر بریزی. چشمانم به مسیر رفتنت خیره مانده. برنمیگردی. کورمال کورمال به آشپزخانه میروم. صدایت میکنم. آنجا نیستی. جایی را نمیبینم با این حال به سمتی که حدس میزنم اجاقِ گاز باشد میروم. دستم را روی بدنه کتری میگذارم. سرد است. یادم میافتد چند روزی میشود که زیر آن را روشن نکردهام. دستهایم را دور بازوانم جمع میکنم تا کمی گرم شوم اما فایده ندارد. شاید خونم یخ زده است. به اتاق برمیگردم. پایم محکم میخورد به پایه مبل و روی آن رها میشوم و چشمهایم را میبندم اگرچه فرقی هم نمیکند.
مادر میگفت من از سر تو زیادیام. میگفت حیف شدم برای تو. من اما همیشه میخندیدم چون یاد انگشتان بلندت میافتادم وقتی که انگشتان مرا نوازش میکرد، یادت هست؟ همیشه میگفتی: «انگشتان بلند و سیاه من و انگشتهای کوچولو و سفید تو!» بعد به صورتم نگاه میکردی و لبخند میزدی. چقدر انحنای گردن بلندت را موقع نگاه کردن دوست داشتم. فکر میکردم جبرئیل بر من نازل شده، قلبم گرم میشد.
چشمهایم را باز میکنم. فکر میکنم شیشه قرصها را کجا گذاشتهام؟ مردمک چشمهایم درون کاسه میگردد و جز تاریکی چیزی نمیبیند. دست دراز میکنم و کلید چراغ رومیزی را پیدا میکنم. نور زرد روی عکس تو میافتد، میدانی کدام عکس؟ همان که پشت به آن صخره بزرگ ایستادهای و دستهایت را از هم باز کردهای و میخندی. حتی صدای خندهات را هم میشنوم و آن نعره بلندی که زدی و گفتی: «بگذار همه بدانند دوستت دارم.»
دلم ضعف میرود. گرسنهام. باید چیزی بخورم. باید سعی کنم از روی راحتی بلند شوم و به آشپزخانه بروم. میگویی: «من چیزی برایت آماده می کنم.» و از برابر چشمانم دور میشوی. جیلینگ جیلینگ استکان و نعلبکی و جیلیز ویلیز کره توی ماهیتابه را میشنوم و بوی خوشی توی مشامم میپیچد. از همانجا میگویی: «این نانها هم که کپک زده!»
یاد مادر میافتم که وقتی آنها را توی سفره میگذاشت چقدر سفارش کرد کمی به خودم برسم. طفلک مادر همیشه نگران است اما میدانی که مجبور بودم تلفن را قطع کنم.
فکر کردم تنهایی از هر چیزی بهتر است. مخصوصن از شنیدن حرفهایی که حالت را بدتر میکند. اینجور وقتها فقط تو میتوانی کمکم کنی. باید کمی به مغزم فشار بیاورم تا یادم بیاید شیشه قرصها را کجا گذاشتهام. پدر میگفت: «این حرفها را بهش نگو دلگیر میشه.» من اما گوشم بدهکار نبود. همه چیز را به تو میگفتم حتا حالا هم وقتی حرف ناحسابی میشنوم، گوشهایم را میگیرم. تلفن را قطع میکنم. چشمهایم را هم میبندم. و وقتی تو میآیی گوشهایم دیگر هیچ صدایی را جز صدای استکان و نعلبکی تو نمیشنود.
دیروز وقتی داشتی لباسهایت را میپوشیدی تا به سر کار بروی، من از زیر پتو نگاهت میکردم. دوست نداشتم تو بفهمی بیدارم، اینطوری راحتتر میتوانستم نگاهت کنم. تو یقه پیراهن راه راه سفید و لیموییات را درست کردی و بعد کمی از همان ادوکلن همیشگی زدی. بویش همه جای خانه پر است، مخصوصن روی دسته گوشی تلفن.
به نظرم صدای مادر را میشنوم که صدایم میکند. حالا یادم آمد شیشه قرصها را کجا گذاشتم. آنها را پشت قاب عکس تو گذاشتم.
سینی را روی میز مقابلم میگذاری. عطر چای و نان تازه و بوی کره داغ میپیچد توی مشامم. میگویی:«چرا این پردهها را اینطور بستهای؟» دست دراز میکنی و آنها را کنار میزنی. نور مهتاب میافتد روی میز، همان جا که سینی را گذاشتهای. حالا صورتت آنقدر نزدیک است که نمیتوانم چشمهایت را خوب ببینم.
کسی در را میزند. چقدر بیموقع. انگار هنوز صدای مادر میآید که میگوید: «دیدید گفتم دخترم حیف شد؟»*
*داستان از فرشته نوبخت- ترجمه از حسين يزدانپناه
زیاد خواندن شرط نیست بلکه خوب خواندن و خوب عمل کردن...(مارتین لوتر)