روزهای چسب‌ناک این تابستان عجیب کش می‌آیند و دلهره‌ی این روزها رهای‌مان نمی‌کند. کابوس خوراک شب و خفگی سهم روزهای‌مان شده. صدا می‌زنیم نه به نجوا و پچ‌پچه که به فریاد و هیاهو و چه شگفت که نه شنیده می‌شویم  و نه دیده و این احساس مرا تهی می‌کند از همه‌ی اعتماد و اعتقاد به نفسی که سال‌هاست به اسم مردم سالاری به ظاهر دینی به خوردمان داده‌اند. فراغت دردناک این آبستنی احمقانه را به جان باید خرید تا به  آرامش رسید و ثمره‌ی نو پای زمانه را پشت در یکی از خانه‌های این شهر دودناک بایست گذاشت و از حقیقت گریخت. آه که چه رویای شیرینی‌ می‌توانست انتظارمان را بکشد در نیمه‌ی این تابستان ناگهان! شايد هم نه٬‌ كه می‌داند؟!!!



وقتی که سيم حکم کند، زر خدا شود
وقتی دروغ داور هر ماجرا شود
وقتی هوا٬ هوای تنفس، هوای زيست
سرپوش مرگ بر سر صدها صدا شود
وقتی در انتظار يکی پاره‌ استخوان ‌
هنگامه‌ای ز جنبش دم‌ها به پا شود
وقتی که سوسمار صفت، پيش آفتاب
‌يک رنگ، رنگ‌ها شود و رنگ‌ها شود
وقتی که دامن شرف و نطفه‌گير شرم ‌
رجاله خيز گردد و پتياره‌زا شود
بگذار در بزرگی اين منجلاب ياس
‌دنيای من به کوچکی انزوا شود.*
*سیمین بهبهانی- ۱۳۵۳