عکس‌های قدیمی را دوست داشته باشید. تماشا کنید. به چهره‌ها زل بزنید و فکر کنید. به‌یادشان بیاورید و لب‌خند بزنید. دل‌تان خواست غم‌گین هم بشوید، کسی نبود اصلن چند قطره اشک هم بریزید. اگر خاطره بد داشتید، اگر بریده‌ بودید و کنده ‌بودید هم اما دورشان نیندازید، نگذارید گاهی دیوانگی‌ها این‌قدر افسارتان را دست‌شان بگیرند که مثل فیلم‌ها فندک‌تان را به عکس نزدیک کنند. بگذارید همه چیز همان‌طور که بود و در تاریخ مانده، بماند. بگذارید آن ثانیه ثبت شده در آن تکه کاغذ، باقی بماند، نفس بکشد. بگذارید آن چشم‌ها همان‌طور دوخته شده به لنز روبه‌رو و لب‌ها حتا به زور به خنده نشسته، زنده بمانند. بگذارید حماقت‌ها و خرفتی‌های‌تان با هرچه خاطره و آدم و جا و مکان ثبت شده، باقی بماند. حرمت آن لحظه که لنز و دیافراگم با لذت تکان خورده‌اند را نگه دارید، خاطر شاتر‌ها را نیازارید. خاطره‌شان را محو نکنید. چه می‌دانید، شاید موقع تکان شا‌تر دلی لرزیده باشد، دستی لمس کرده باشد، تنی داغ شده باشد و بغضی گره خورده باشد. لب‌خندهای زورکی قدیمی چه اشکالی دارند، همیشه که نباید واقعن خوشحال بود. دست انداختن‌ها دور گردن و کمر را مسخره نکنید حتا اگر‌‌ همان یک لحظه باشد و دیگر تکرار نشود. چشم‌های‌تان را ببندید و فکر کنید چندبار توی چند عکس سیاه مست بوده‌اید، گریه کرده‌اید، آواز خوانده‌اید. ببینید چه‌قدر هیجان دارد! دل‌تان می‌آید؟ واقعن دل‌تان می‌‌آید؟! رد عاشقی‌های‌تان را از روی عکس‌ها پاک نکنید. عکس‌ها را نسوزانید، نبرید، مثله نکنید. خیلی مرد هستید، دیگر حماقت نکنید به عکس‌ها چه‌کار دارید؟! به هرکه می‌پرستید، تاریخ را یک تنه جابه‌جا نکنید.

بگذارید چشم‌ها قرمز افتاده باشند. بگذارید روی سرتان شاخ گذاشته باشند. بگذارید زشت‌ترین آدم عکس شما باشید، اما باشید. به عکس‌ها زمان بدهید تا با شما اخت شوند آن وقت می‌بینید که با شما حرف می‌زنند. بگذارید نشان‌تان بدهند چه بوده‌اید. بگذارید چروک‌هایتان را به رخ‌تان بکشند، رفته‌هایتان را یاد‌آوری کنند و بریده‌ها را توی صورت‌تان بکوبند. بگذارید تاریخ خوش‌بختی‌ها و بدبختی‌های‌تان را مستند داشته باشید. یادتان باشد درون هر عکس قصه‌ای است که بعد‌ها شاید برای یادآوری بخشی از آن، حاضر باشید جان بدهید. با خودتان صادق باشید.
از این‌جا