خندهی سرخوشانهی فراوانم آرزوست
جشن فارغالتحصيلی سوت و كور امسال كجا و مراسم سال 85 كجا!!! فقط من و پريسا مونديم :(((
جشن فارغالتحصيلی سوت و كور امسال كجا و مراسم سال 85 كجا!!! فقط من و پريسا مونديم :(((
پسرک لای کتابی را باز کرد...آهی کشید و گفت، دوست داری اینو بخونی؟....به هیشکی نشونش ندادم تا حالا...گفتم چیه؟...لبخندی شرمگین زد و گفت که این یادگار روزهای سربازیست...دخترکی فرستاده برایش... گفت که از آن روز هزار بار خواندتش...خط به خط...زیر لب گفتم اگر دلت میخواهد میخوانمش...و قلبم تند تپید...به یاد تمام نامههایی افتادم که هرگز ننوشتی برایم...به یاد نامههایی که از کودکی نگه داشته بودم توی کشوی کنار در...یاد اولین نامهای که پست کردم برایت...یادم افتاد که بارها بهت گفته بودم که عاشق اینم که برایم چیزکی بنویسی... که پستچی زنگ در را بزند و من هراسان پلهها را دو تا یکی بدوم و قلبم تند بزند و با دستهای لرزان گوشهی پاکت را پاره کنم... که هر خط را هزار بار بخوانم و آرزو کنم که نامه هرگز تمام نشود .
.
نشستهایم توی کافه...چشم در چشم...عاشق آدمهایی هستم که بی آنکه حرف بزنم میفهمند چه میخواهم...نوک انگشتهای سردم را لمس میکند و با چشمهایش بهم میگوید که همه چیز درست میشود...بعد...لحظه، جادویی میشود...پیرمرد آکاردئونش را که باز و بسته میکند...دل من هرّی میریزد پایین...بهش میگویم که آخر چرا این آهنگ؟؟؟...چرا حالا؟؟؟...چیزی ندارد بگوید که...چشمهایش خیس میشود.
.
چشمهای او جور خاصی هستند...فرقی که نمیکند...شب باشد یا روز....بهار یا پاییز...چرا اما...انگار که پاییزها جور خاصتری هم میشوند حتی...میز آنقدر کوچک است که نفسهایش را حس میکنم روی صورتم... زل میزنم توی چشمهایش...دستم را میگیرد...میز را میکشد کنار...و من سر میخورم توی آغوشش...چهطور فکر کردم که میداند چشمهایش چهقدر خاصند.
.
بعضی چیزها حسرت میشوند.... بعد هر چهقدر هم بیایند و بروند و اتفاق بیافتند، حسرت میمانند....مثل روزهای کشدار تابستان که حتی بوی بلال از بیست قدمی٬ دهانم را آب میاندازد...قلپهای تگری آب طالبی...همهشان به راحتی پرتم می کنند توی تابستان هجده سالگیم....میدانی آخر؟....چشمهایت جور خاصی دلم را برد....از همان روز اول!
پ.ن: نویسندهی این مطلب من نیستم و اسمش را هم نمیدونم.