تو بودی که بعدها گفتی هیچ چیز تضمین ندارد و رابطه آدم‌ها یخچال و لباس‌شویی نیست که گارانتی داشته باشد. یک روز هست و یک روز نیست و اگر کسی تضمینی بدهد دروغ گفته است.

وقتی آدم به چیزی که می‌خواهد نمی‌رسد، زیاد دور نمی‌‌رود. همان حوالی پرسه می‌زند و به آشناترین چیز نزدیک به او، شبیه او چنگ می‌زند.

فکر می‌کردم آدم‌ها همان‌طور که آمده‌اند، می‌‌روند. نمی‌دانستم که نمی‌روند. می‌مانند. اثرشان می‌ماند حتا اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند.

زندگی کردن را به ما یاد نداده‌اند. در مورد کائنات می‌توانیم ساعت‌ها حرف بزنیم ولی از پس ساده‌ترین مشکلات زندگی‌مان بر نمی‌آییم. بزرگ شده‌ایم ولی تربیت نشده‌ایم.

مردهای من عاشق نمی‌شدند. دم دست بودند ولی مال من نبودند. با آمدن‌شان این حس گزنده به سراغ‌ت می‌آمد که یک روز می‌روند و وقت رفتن‌شان می‌دانستی مرده‌هایی هستند که توانایی فکر کردن به بازمانده‌ها را ندارند!*
*
رویای تبت- فریبا وفی