همه‌ی زمستان مرا گرم می‌کند


یک ردیف شمع‌دانی پشت پنجره‌ام گذاشته‌ام و مدهوش‌م از رنگ و بوی‌شان، شب و روز.


معیار کتاب

دی‌شب رفته بودم کتاب فروشی. پریسا ازم پرسید:" فلان کتاب‌ها را خریدی؟! "
گفتم:" آره اون هفته اومدم یه گونی کتاب خریدم ولی اصلن حس خوندن‌شون نبوده تا حالا..."

نمی‌دونم چرا کتاب‌فروش‌ه چشماش چار تا شد!

دیگر شب‌ها برای‌ت نخواهم گفت

آدم کرگدن آدم است.


در دنيا دو جور آدم وجود داره: آدم‌های خوب و بد.
آدمای خوب شب‌ها خيلی خوب می‌خوابن؛ اما آدمای بد می‌دونن كه از ساعات شب استفاده‌های بهتری هم می‌شه كرد.*
* مرگ درمی‌زند- وودی آلن

روز ناگزیر


این روزها که می‌گذرد، هر روز
احساس می‌کنم که کسی در باد
فریاد می‌زند
احساس می‌کنم که مرا
از عمق جاده‌های مه آلود
یک آشنای دور صدا می‌زند 
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می‌آید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی‌بهانه توقف کند
تا چشم‌های خسته‌ی خواب‌آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه‌ی جنگل را
در آب بنگرند
آن روز
پرواز دست‌های صمیمی
در جست‌وجوی دوست
آغاز می‌شود
روزی که روز تازه‌ی پرواز
روزی که نامه‌ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
بال کبوتری را
امضا کنیم
و مثل نامه‌ای بفرستیم
صندوق‌های پستی
آن روز آشیان کبوترهاست
روزی که دست خواهش، کوتاه
روزی که التماس گناه است
و فطرت خدا
در زیر پای ره‌گذران پیاده‌رو
بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند
روزی که روی درها
 با خط ساده‌ای بنویسند: 
" تنها ورود گردن کج ، ممنوع! "
و زانوان خسته‌ی مغرور
جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود
و قصه‌های واقعی امروز
خواب و خیال باشند
و مثل قصه‌های قدیمی
پایان خوب داشته باشند
روز وفور لب‌خند
لب‌خند بی‌دریغ
لب‌خند بی‌مضایقه‌ی چشم‌ها
آن روز
بی‌چشم‌داشت بودن ِ لب‌خند
قانون مهربانی است
روزی که شاعران
ناچار نیستند
در حجره‌های تنگ قوافی
لب‌خند خویش را بفروشند
روزی که روی قیمت احساس
مثل لباس
صحبت نمی‌کنند
پروانه‌های خشک شده، آن روز
از لای برگ‌های کتاب شعر
پرواز می‌کنند
و خواب در دهان مسلسل‌ها
خمیازه می‌کشد
و کفش‌های کهنه‌ی سربازی
در کنج موزه‌های قدیمی
با تار عنکبوت گره می‌خورند 
در دست کودکان
از باد پر شوند
روزی که سبز٬ زرد نباشد
گل‌ها اجازه داشته باشند
هر جا که دوست داشته باشند
بشکفند
دل‌ها اجازه داشته باشند
هر‌جا نیاز داشته باشند
بشکنند
آیینه حق نداشته باشد
با چشم‌ها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
بی‌پنجره بروید
آن روز
دیوار باغ و مدرسه کوتاه است
تنها
پرچینی از خیال
در دوردست حاشیه‌ی باغ می‌کشند
که می‌توان به‌سادگی از روی آن پرید
روز طلوع خورشید
از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز الفبا
روزی که مشق آب، عمومی است
دریا و آفتاب
در انحصار چشم کسی نیست روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
 ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گم‌شده در مه!
ای روزهای سخت ادامه!
 از پشت لحظه‌ها به در آیید!
 ای روز آفتابی!
ای مثل چشم‌های خدا آبی!
ای روز آمدن!
ای مثل روز، آمدن‌ت روشن !
این روزها که می‌گذرد، هر روز
در انتظار آمدن‌ت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدن‌ت هستم ؟*
*قیصر امین‌پور


یه بوس کوچولو

بوسه اسم است چون عمومی است.
بوسه فعل است چون هم لازم است هم متعدی.
بوسه حرف تعجب است چون اگر ناگهانی باشد طرف مقابل را مات و مبهوت می‌کند.
بوسه ضمير است چون از قيد انسان خارج نيست.
بوسه حرف ربط است چون دو نفر را به هم متصل می‌کند.

پ.ن: این را از تو آرشیوم پیدا کردم و اصلن نویسنده‌ش را نمی‌شناسم.

به‌خاطر آن‌چه در خیال تو را می‌بینم

از بس بهار در چشم تو بود
من فریب چشم تو را خوردم
اما به بهار بد نمی‌گویم
و نه به چشم‌های تو
که این فریب شیرین
همه‌ی عمر مرا بهاری کرد
حالا اگر می‌خواهی، برو، چشم‌های‌ت را از من بگیر.
این بهار همه‌ی روزهای مانده را کافی‌ست... *

*زنی که تابستان گشته رسید- چیستا یثربی- نشر قطره


دردسر بازی


بچه‌گی‌ کودک دوازده ساله‌ای با بازی ادای دار زدن به پایان رسید.

ٌٌWords, like fine flowers, have their colors, too


حواس‌ت نبود٬ داشتم نگاه‌ت می‌کردم!

حکایت ما

مارها قورباغه‌ها را مي‌خوردند و قورباغه‌ها غمگين بودند
قورباغه‌ها به لک‌لک‌ها شكايت كردند
لک‌لک‌ها مارها را خوردند و قورباغه‌ها شادمان شدند
لک‌لک‌ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه‌ها
قورباغه‌‌ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده‌ای از آنها با لک‌لک‌ها كنار آمدند و عده‌ای ديگر خواهان باز‌گشت مارها شدند
مارها باز‌گشتند و هم‌پای لک‌لک‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها كردند
حالا ديگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند كه برای خورده شدن به دنيا می‌آيند!
تنها يک مشكل برای آنها حل نشده باقی مانده است:

اين‌كه نمی‌دانند توسط دوستان‌شان خورده می‌شوند يا دشمنان‌شان!*
*منوچهر احترامی

.It`s not my cup of tea


منتظرم زمستون هم تموم بشه.