نمی‌دونم چرا کلاس فرانسه را یهو ول کردم٬ چرا دل‌م نخواست برم سر کار٬ چی شد که حتا خرید هم حال‌م را خوب نمی‌کنه و قرار با دوستای دبیرستان هم٬ چرا ۳۰۰ تا عکس‌های آرشیو شده قدیمی‌م را چاپ کردم٬ چرا الکی غمگین‌م و ...
این روزها نشستم تو خونه و وقت‌م را به معنای واقعی کلمه به بطالت می‌گذرونم٬ گاهی که عشق‌م می‌کشه یه تست ریدینگ یا لیسنینگ می‌زنم. پیاده‌روی تو پارک نزدیک خونه و بالاخره یادگرفتن شنا تو این سن و سال تنها هیجان این روزهامه. البته به شدت هم استرس دارم: استرس رفتن و دل کندن از مامان و بابا و زندگی تو یک کشور دیگه که ازش هیچی نمی‌دونم٬ و این امتحان آیلتس هم شده قوز بالای قوز. هرچه که بیش‌تر به رفتن فکر می‌کنم٬ بیش‌تر٬ موندن را دوست دارم. برادرم میگه این یکی از مراحل مزخرف پروسه دردناک رفتنه که آدم دل‌ش می‌خواد سرش را بکوبه به دیوار و بی‌خیال همه برنامه‌ریزی‌های کوتاه‌مدت و بلندمدت‌ش بشه و خودش را دوباره پرت کنه تو روزمرگی‌ها گذشته‌ش.
فکر کنم بعد از این مرحله قراره با خودم کنار بیام که از عهده‌ش بر میام و زندگی دوباره بیفته رو دور و شاید روزمرگی‌ها یک جای دیگه و با یک شکل جدید شروع بشن. ولی تنها چیزی که برام جالب‌ه٬ یادگرفتن زندگی کردن تو ۲۹ سالگی‌ه٬ چون ۲۹ سال پیش اصلن یادم نیست چه‌طور با دنیا کنار اومدم.