+ یکی از کتاب‌های محبوب کودکی‌ام " پولینا چشم و چراغ کوهپایه" بود. دخترکی با موهای سیخ سیخ و چهره‌ای معمولی که زمستان را در خانه‌ی اربابی پدربزرگ و مادربزرگ می‌گذراند. کتابی با رویاها و فضایی آرام که وسط زمستان، گرمای آتش آشپزخانه و بلوط‌های داغ ماریا و مارتا را می‌نشاند زیر پوست‌م. حضور پسربچه‌ای زیبا و نابینا به نام "نین" و دوستی‌اش با پولینا، همه‌ی فصل‌های کتاب را شکل می‌داد. قصدم معرفی کتاب معروفی نیست که اغلب کودکان و نوجوانان هم نسل ما می‌شناسند. فقط این‌که در زمستان سرد امسال دل‌م یک فکر داستانی گرم می‌خواست. تصویری مهربان از کنار آتش که هیچ هیاهو و هیجان کاذب و سر و صدایی توی آن نباشد.

گاهی کتاب‌ها این وظیفه‌ی سنگین را برعهده دارند. به جای پتو، غذا، آب، مهربانی، اندوه و خیلی چیزهای دیگر قرار می‌گیرند. دارم به این فکر می‌کنم که چند نفر را می‌شناسم با روحیه‌ای شبیه کتابی مثلا دویست و پنجاه صفحه‌ای؟ زیاد نیستند. شاید یک نفر  که بتواند مثل رمان‌های روسی، در عین اقتدار، مهربان هم باشد. غذا باشد. آب باشد. اندوه باشد. شادی باشد. بلوط داغ باشد. پولینا باشد. نین باشد. لحظه‌ی تولد مسیح باشد. نشانه‌ی قد روی تنه‌ی درخت باشد.خواب عصر زمستانی باشد... این یک نفر کتاب کودکی‌های‌تان را هم دوست دارد. زیلینگ‌های روی دیوار اتاق‌تان را هم دوست دارد. باید این‌طور باشد. آدم‌هایی از جنس کتاب، ورق می‌خورند ولی تمام نمی‌شوند. خوب است که هرکس کتابی داشته باشد. باید آدم‌های کتابی را پیدا کرد. زیاد نیستند ولی هستند. آدم‌های کتابی خیلی به‌تر از کتاب آدم‌ها هستند. فقط باید با حوصله جلد شوند و با دست‌های تمیز ورق بخورند. آدم‌های کتابی... آدم‌های کتابی