برای آشنایِ خوبِ قدیمیام
در بیعینکیهایم
هم،
تنت
آشنای قرنهاست...
اینجا رسوایی لکههای رنگ بر در و دیوار مانده است؛
جنگ دستهای من با تیزی خاطرات
و شاید جای دستهای تو.
نمیدانم کجای بیست و چند سالگیم تو را گم کردم.
حتا نمیدانم تو جا ماندی یا من رفتم؟!
اما،
در خیالِ روشنم،
یاد نگاهت بر صورتم حک شده
و من،
در این روزهای بیعینکی، یاد تو را به وضوح میبینم؛
پر نورِ پر نور!
و تو هیچ نمیدانی که من ساعتهای کشدار این روزهای بهاری را میزبان یاد توام،
مینشینیم و چای مینوشیم و از هر دری حرفی میزنیم.
و من تو را تماشا میکنم؛
سیر سیر!
+ نوشته شده در جمعه ۱۳۹۱/۰۷/۱۴ ساعت توسط کرم کتاب