این روزها که انگار روی دور تند زندگی افتاده‌ام و هر روز بیش‌تر سی سالگی را احساس می‌کنم، همین‌طوری هی دل‌م برای اتفاقات کوچک و بزرگ بیست سالگی‌ام تنگ می‌شود و برای همه آن‌هایی که از میان زندگی‌ام گذشته‌اند و ...
بعد هی دل‌م با خودش نی‌لبک می‌زند و گاه به گاهی هم اشکی و آهی عمیق و یا نه، شاید هم لب‌خندی و یاد دوستی‌ها و خاطرات از گلو بالا می‌رود و چشم‌ها را تر می‌کند و طراوتی می‌دهد به روان سیال و در نهایت، وضوح و درخشش ذهن تجلی می‌یابد: چه خنده‌های سرخوشانه‌ای و چه روزهای روشنی!
این روزهای نزدیک، گاهی به من می‌گویند که دفتر بیست سالگی تمام شده ولی زندگی هنوز مثل قبل پیش می‌رود. من فقط چند روزی بزرگ‌تر می‌شوم و هنوز هم می‌توانم از دیدن یک تاب تنها وسط پارک یا بادکنکی قرمز و سرگردان در آسمان ذوق‌زده شوم، آب‌نبات لیس بزنم و پاهای‌م را در یک جلسه رسمی تکان تکان بدهم و برای خودم عروسک بخرم. هنوز هم می‌شود موها را دو طرف صورت بافت و با گلِ سرهای کفش‌دوزکی بست و با دامن دورچین کوتاه و جوراب‌های رنگین کمانی از خونه بیرون زد.
شاید دو ده سال اول زندگی را دیگران برای‌مان درست می‌کنند ولی بیست سالگی را خودِ خود آدم می‌سازد بی‌تجربه و شناخت. و بعد سی سالگی می‌شود نتیجه‌ شیرینی از این خودساختگی! می‌شود نورهایی که آخر کار به نقاشی‌ات اضافه می‌کنی؛ دمی مسیحایی برای زنده‌ کردن‌ش و بعد حتا می‌توانی برای خودت صاحبِ سبک شوی و زندگی دیگران را بسازی تا آن‌ها هم بشوند بیست ساله و ...؛ چه نشاط‌آور!
به هرحال، خوش‌حال‌م! خوش‌حال‌م که سی ساله می‌شوم، عاطفه درونی‌ام به بلوغ می‌رسد، دنیا رنگ‌های جدیدی به من می‌نماید و ده سال وقت دارم تا خوش‌های سی‌ سالگی را با درک به‌تری از زندگی تجربه کنم.

باید بروم؛ هزار کار نکرده مرا وسوسه می‌کند!