چیزهای کوچک
دوستهای شعفانگيزم را میخواهم؛ که گپ زدن با آنها آدم را سر ذوق میآورد، که لازم نیست هر روز خودت را برایشان معرفی کنی، که تو را خوب میدانند... که مکالمهای چند کلمهای یا حتا پیامی کوتاه کافیست برای اینکه یک بعدازظهر همراهت شوند؛ برای زیرِ پا گذاشتن تمام خوشیها و خندههای سرخوشانه! که اینقدر خاطره و اتفاق مشترک دارید برای حرف زدن و یاد کردن و با هم آه کشیدن و از خنده لوله شدن و ...، که دیگه چه خبر، به بنبست سلامتی نمیرسد و هزار حرف و حرف و حرف با خودش میآورد...
و گاهی دلتنگی به یک جاهایی فشار میآورد؛ بغض میشود وسط جذب بیولوژیکی سرب و کادمیوم و کروم و غلظت اسیدسولفوریک و اِدِتِآ و اشک میشود پنهانی و تو فقط دلت لک زده برای همین حرفهای الکی و بیسر و ته و بعد قههه زدن در میان جمعی که تو را زیرزیرکی نگاه میکنند و گاهی چشمغره میروند که یواشتر.
و برای خیلی چیزهای کوچکِ خندهداری که البته دلخوشی بزرگی هستند، دلم تنگ شده.
من از این همه ناشناسی که هر روز میبینم، خسته شدهام!