برای روزهای دانشجویی
دلم برای شانزده آذرهای فنی تنگ شده، برای روزهایی که بهانه آلودگی هوا، دانشگاه را تعطیل نمیکرد! برای
شانزده آذرِ اول که [شايد] شنبه بود و خاتمی در چمران بود و ما سر کلاس
ریشههای انقلاب، شور و شوق هجده سالگیمان را تخلیه می کردیم و خاتمی در
چمران مورد تفقد قرار گرفت.
برای دومین سالروز دانشجو
شدنمان که ترمو یک را تعطیل کردیم؛ برای فریاد یار دبستانی، از فنی تا
درِ پنجاه تومنی! برای تجمعهای مسجد دانشگاه برای آزادی آغاجری، برای
اعتراض به عمید زنجانی، برای سومین و چهارمین و پنجمین و ... شانزده آذر
فنی که از صبح با رویت کارت دانشجویی شروع میشد و عصر با ترس و لرز و
گذشتن از در قدس یا پزشکی به پایان میرسید!
دلم برای خواندن فردا و تلنگر و تعادل زیر ساعت، برای برگههای رنگی وقایع اتفاقیه، برای همه روزهای دانشجویی فنی لک زده است!
پ.ن: يک
اتفاقهايی هست كه ديگر هر كاری هم كه میكنی تكرار نمیشوند، حتا شبيهش!
كه
دلت را هم به وانمود كردنش خوش كنی!
من به روزهای دانشجوییام كه
فكر میكنم اين
احساس خيلی خيلی غلیظتر میشود و حالا اینکه عمر مثل باد میگذرد را
خوب درک میکنم! بعد حسابی دلم میگیرد از اينكه هر كدام از دوستان
نزدیک يا آنهای كه زمانی میشناختم مجبور شدهاند (هر کدام به دليلی) به یک طرف دنيا کوج کنند و دیگر حتا نمیتوانی برای يک بعد از ظهر، قرار سادهای بگذاری و گپی بزنی و چایی بنوشی! اين هم سهم ماست از زندگی؛ آن دوران خيلی کوتاه بود، ولی خوش گذشت انصافن!