خونه
هر بار که به خونهمون فکر میکنم تو ذهنم همون خونهای هست که تا هجده سالگی با بابا و مامانم توی اون زندگی میکردم و بعد از اون هم، تعطیلات و آخر هفتهها رُ توش میگذروندم. همون که هنوز میز و کمد و وسایل و لباسها و کتابهام اونجاست! خونهمون... نه "خونه بابام" یا "خونه مامانم" یا فقط یک خونه تنها، بدونِ مونی که بهش چسبیده!
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۱۷ ساعت توسط کرم کتاب