یک داستان عاشقانه
يک بشكه مواد ترانزيتی و يک واگن زغالبر، توی يكی از ايستگاههای اصلی قطار مونتس به هم خوردند و احساس كردند كه برخوردشان به هيچ وجه تصادفی نيست، زغالبر زمزمه كرد: دوسِت دارم عزيزم. بشكه مواد ترانزيتی از شنيدن اين حرف تا بناگوش سرخ شد و مدتی هر دو خيره به هم نگاه كردند. بعد هم آهكشان به حركت در آمدند، بشكه مواد ترانزيتی به سمت كياسو رفت و زغال بر به سمت كپنهاک. واقعن متاسفم كه آنها هرگز دوباره همديگر را نديدند.*
*یک جفت چکمه برای هزارپا- فرانتس هولر
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۹۱/۱۲/۱۹ ساعت توسط کرم کتاب
زیاد خواندن شرط نیست بلکه خوب خواندن و خوب عمل کردن...(مارتین لوتر)