بیمرگی
دیگر جوان نبود، اما خودش را خوب نگه میداشت. نه فقط ساکنان نیزار، بلکه همه جانوران دور و نزدیک میشناختندش و از دیدارش بیم داشتند. سوی چشمش کم نشده بود، و اگر از بلندای هزار متری طعمهای میدید، مثل چکشی که میخ را به یک ضرب به جای خود بکوبد، بر سرش فرود میآمد.
در این احوال، در اوج رخشندگی، در اوج توانایی، در میان کوبش بال، ناگهان قلبش ایستاد. اما نه خرگوشها، نه موشخرماها، نه ماکیان دهکدههای اطراف، دل آن را که سر از لانههاشان برآرند نداشتند، چون او آنجا، در هزار متری بالای سرشان، با بالهای گسترده شناور بود، در سکونی پر هراس، دمی برزیسته از مرگ، تا آنکه باد ایستاد.*
*قصههای یک دقیقهای، ایشتوان ارکنی، نشر چشمه
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۲۸ ساعت توسط کرم کتاب