کلاس پنجم ابتدایی که بودم به همین خونه‌ای که الان هم توش زندگی می‌کنیم و من البته طبیعتن باید بگم خانه پدری ولی دوست ندارم و فقط می‌گم خونه‌مون نقل مکان کردیم، شاید اوایل دی یا آخرهای آذر هفتاد و دو بود، به هر حال بعد از امتحان‌های ثلث اول! من هم مجبور بودم مدرسه و دوستی‌های چهار ساله‌ام را بگذارم و به یک مدرسه جدید بروم! شاید اگر این اتفاق اول راهنمایی می‌افتاد برای من چیزی عوض نمی‌شد چون نهایتن سه ماه بود که وارد فضای نوی مدرسه راهنمایی شده بودم، ولی کلاس پنجم خیلی فرق می‌کرد. انگار در مدرسه قبلی ریشه دوانده بودم، کلی دوست داشتم، همه معلم‌ها از کلاس اول تا پنجم را می‌شناختم و همه آن‌ها هم من را (می‌دونم این جا را اشتباه به قرینه حذف می‌کنم، ولی می‌کنم!) خلاصه امروز داشتم فکر می‌کردم برای یک بچه یازده ساله چه‌قدر سخت بوده وارد جایی شود که کسی را نمی‌شناخته جز دختر همسایه‌‌ای که با اون هم چند روز پیش، هم‌صحبت شده بود! اون سال وارد گروه سرود مدرسه نشدم چون گروه خیلی پیش‌تر تشکیل و سازمان‌دهی شده بود و دیگه جایی برای من تازه‌وارد نبود (و من هم هیچ درخواستی نکردم البته!) تا به حال هم یکی از حسرت‌های‌م مانده است؛ وقتی می‌دیدم بچه‌ها و دوستان جدیدم را از دفتر صدا می‌زنند تا برای تمرین بروند یا یک ساعت بیش‌تر در مدرسه بمانند و من باید مثل شاگرد تنبل‌هایی که هیچ وقت به این فضاها دعوت نمی‌شدند، جدا می‌افتادم (در حال حاضر دغدغه‌ام این نیست که به نقص سیستم آموزشی و پرورشی مدرسه‌های آن زمان و احتمالن الان بپردازم)! و با وجود معدل بیست، باز باید قابلیت‌های‌م را به تک تک بچه‌ها، معلم‌م ، مدیر و ناظم ثابت می‌کردم، تازه همه به چشم تازه واردِ مشکوک به من نگاه می‌کردند. با هم‌کلاسی‌های جدید دوست شدم ولی تا آخر سال که شش ماه‌ش مانده بود همیشه غریبه ماندم! همیشه یا اغلب تنها به خانه برمی‌گشتم و این برای من یازده ساله رنج بزرگی محسوب می‌شد. این احساس فراموش شد تا این روزها که از مهاجرت‌م نزدیک به دو سال می‌گذرد، حس می‌کنم همان بچه کلاس پنجمی‌ام که وسط سال، مدرسه‌اش را عوض کرده‌اند؛ دوستانی دارم که خیلی نمی‌شناسم‌شان و آن‌ها هم مرا (باز حذف به قرینه، اشتباهی خودآگاه است!)، دوستانی دارم که دل‌م برای‌شان خیلی تنگ شده، گروه‌هایی که به آن‌ها سال‌ها تعلق داشتم و الان از همه‌شان دور مانده‌ام، شرایطی داشتم که لازم نبود از اول خودم را معرفی کنم یا مجبور نبودم با سی سال سن خودم را ثابت کنم و باز مشکوکانه قبول‌م کنند/نکنند! حتا برای فرار از بعضی موقعیت‌ها (برای من فرار از بی‌کاری و استرس پیدا کردن کار و دکترا خواندن)، مجبور به انتخاب‌های نامطلوب نمی‌شدم که  بعد خودم را قانع کنم که زندگی گاهی مطابق خواست تو پیش نمی‌رود
... نسل اولی که مهاجرت را به جان می‌خرد واقعن سختی می‌کشد و گاهی از چیزهای ساده‌ای رنج می‌برد که گفتنی نیست، باید در یک موقعیت واقعی حس شود تا درک‌شدنی باشد. من دو بار از این قسم پیراهن‌ها پاره کرده‌ام و به جرأت می‌گویم که احساس می‌کنم هيچ جاذبه‌ای مرا بر روی زمين‌های ناآشنا نگه نمی‌دارد!
پ.ن: اوه چه یک نفس حرف زدم!