آن روزها رفتند، آن روزهای خوب، آن روزهای سالم سرشار
خاطره خر است. بیهوا یقهات را میگیرد، پرتت میکند میان خرت و پرتهای خاک گرفته گوشه مغزت. بعد پاها را روی هم میاندازد و مینشیند به تماشا!
آن وقت تو وسط غبار برخاسته از روی خاطرات بلند میشوی، خودت را میتکانی. نگاه میکنی و یک یادگاری برمیداری، گرد روی آن را فوت میکنی. با احتیاط آن را سر جایش برمیگردانی. چشم میچرخانی و دانه دانه خاطرهها را مرور میکنی، به بعضیها دست میکشی و از بعضی دیگر به سرعت رد میشوی. بعد انگار طاقت نمیآوری و دوباره از زیر چشم نگاهش میکنی و آه میکشی! آآآآآآآه... بله، آهی عمیق. بعد یادش بخیری میگویی و باز به کند و کاو و یادآوری برمیگردی.
گاهی دلت یک دفعه بیخودی فشرده میشود و بغض به گلویت چنگ میاندازد و اشکت سرازیر میشود. گاهی هم خندهات میگیرد و قهقهه میزنی، بلند و گوشآزار! اینقدر میخندی که دلدرد میگیری. بعد یادت میآید اینجا واقعی نیست، دنیای گذشتههاست و این درد هم فقط یک احساس تو خالی است. تو باید به حال برگردی و دوباره مشغول روزمرگیهایت شوی و گهگاهی هم میتوانی آن روزها، آن روزهایی که به نظرت سالم و سرشار بود را هوس کنی.
فقط هوس...
پ.ن این یک پست خام است و احتمالا هیچوقت هم قرار نیست بالغ شود. در میان نوشتن توصیف نمودارهای یک گزارش ماهانه یکهو به سرم زد که "ایکاش مثلا یک روز از بیست و یکسالگیام تکرار میشد؛ یکی از همین روزهای میانه شهریور (سال هشتاد و سه)، حوالی ظهر" و بعد این کلمهها همینطوری بیرون ریختند.