ویژگی حقایق گیج‌کننده٬ تن ندادن آن‌ها به تجزیه و تحلیل است. 

از اولین ثانیه از او خوشم آمده بود. چه‌گونه می‌شود این چیزها را توضیح داد؟ من هرگز به دوست داشتن کسی فکر نکرده بودم٬ هر کسی که بود. هرگز فکر نکرده بودم زیبایی کسی می‌تواند احساسی برانگیزد. با این حال٬ همه‌ی این‌ها لحظه‌ای که او را دیده بودم با قدرتی بدون تزلزل به حرکت درآمده بود: او زیباترین بود٬ بنابراین او را دوست داشتم٬ بنابراین او مرکز دنیا شد. راز ادامه می‌یافت. فهمیدم که نمی‌توانستم به دوست داشتنش قناعت کنم: باید او هم مرا دوست می‌داشت. چرا؟ برای این‌که این‌طوری بود.

با کمال سادگی او را در جریان گذاشتم. طبیعی بود که آگاه‌اش کنم: تو باید مرا دوست داشته باشی. لطف کرد و نگاهی به من انداخت٬ نگاهی که به‌تر بود از آن صرف‌نظر می‌کردم. لب‌خند تحقیرآمیزی داشت. کاملن روشن بود که حرف احمقانه‌ای زده‌ام. بنابراین باید به او توضیح می‌دادم که حرف من احمقانه نبود: تو باید مرا دوست داشته باشی٬ چون من تو را دوست دارم. می‌فهمی؟

به نظرم می‌رسید که با این داده‌های اضافی همه چیز درست خواهد شد. ولی النا بلندتر خندید. به طور مبهمی احساس کردم به من توهین شده است. "چرا می‌خندی؟" با صدایی ملایم٬ متکبّر و مسخره جواب داد: "برای این‌که تو احمقی." بنابراین٬ از اولین ابراز عشق من این‌گونه استقبال شد. حیرت٬ عشق٬ نوع‌دوستی و تحقیر٬ همه را با هم کشف کردم.

<خراب‌کاری‌های عاشقانه- امیلی نوتومب- نشر مرکز>