نشستهام در انتظار این غبار بیسوار
به دستهایم
نگاه میکنم که هنوز هم برای جواهر زیبا هستند
و به چهرهام که چروکی ندارد.
طراوت چشمهایم که به دیدنت دو دو میزنند
و نگاهی که میدانم پر رنگ میشود از دیدنت...
پاییز هم که برود٬
تمام سال را به انتظار تو بودهام
بی هیچ نشانهای
و حتی امیدی از گمان آمدنت.
ولی میدانی وسوسهی آغوشت٬
گرمی نفست
و
مِهر دستهایت در من جا مانده است؟
دستکم بیا و اینها را ببر.
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۷/۰۷/۰۷ ساعت توسط کرم کتاب