از کنار ۲۵ سالگی‌ام به سرعت می‌گذرم و همه چیز را مرور می‌کنم.
آن‌قدر تند که از آن آبستره‌ای می‌بینم٬
بی‌وضوح.
گذشت.
تمام شد.
به همین راحتی تمام شد و من در سراشیبی دهه‌‌ی سوم زندگی‌ام سرعت می‌گیرم.
ده سال پیش تصور ۲۶ سالگی‌ خیلی دور بود و تار
و امروز که آن‌قدر نزدیک است باز هم چه تار.
به خودم می‌گویم امسال چه موقعیت‌هایی که از دست دادم و چه کارهای بیهوده که نکردم!
چه‌ آه‌ها که در دل‌م ماند و خفه شد از بی نفسی.
مثل حبابی درشت بر روی آب٬ چه بی تعادل و سست
این سال هم گذشت
و
روزهایی که ساده٬ خوشی‌اش از دست‌م لیز خورد و خرد شد.
آه ای دریغ و حسرت همیشگی!


عکس‌های کودکی‌ام را از روی دیوار جمع می‌کنم٬
تمام عروسک‌های‌م را می‌بوسم و کنار می‌گذارم،
و همه‌ی بچه
بازیهای‌م را.
هنوز یک روز تا ۲۶ سالگی مانده!
انگار تا متولد شدن مجالی هست...
هست؟!!!






پ.ن: می‌دونم خیلی درهم برهم نوشتم، ولی این احساس من‌ه در آستانه‌ی نیمه‌ی دوم دهه‌ی سوم زندگی.