اگه بارون بباره
پشت پنجره میایستم
به نشانهی همدردی با درختها٬
فنجانی از سکوت را جرعه جرعه مینوشم٬
کمی بعد٬
خط نگاهم از آسمان بالا میرود
و میرسد به دستهی پریشان کلاغها.
از آنها هم میگذرد
و به ابرهای سنگین غروب بیست و چهارم آبان هشتاد و هفت گره میخورد.
صبر میکنم...
از حالا دیگر نگاهم فقط به آسمان است تا با باران پایین بیاید.
+ نوشته شده در جمعه ۱۳۸۷/۰۸/۲۴ ساعت توسط کرم کتاب