شهر

شعرهای تو٬
مرکز شهری تاریک‌.
رمان‌ها، داستان‌ها، یادداشت‌های تو٬
حومه‌های این شهر بزرگ.
تمام شب هتل‌ها مثل ساختمان‌های اداری روشن‌اند
با کشیش‌ها، زوار، عالمان علوم.
در این شب‌ها، سرگردان در شهر می‌رانم
آرام، بی‌هدف
تنها در تاریکی‌ام می‌چرخم
غرق این فکر که چه کردی
تقریبا همیشه نزدیک چهارراه‌ها
یک لحظه تو را می‌بینم
به بالا خیره‌ای، گم‌گشته، شصت‌ساله‌ای.

جمعیت پشت سرت جمع می‌شوند.
ساکن مثل صخره ایستاده‌ای
چهره‌ات زیر نور زرد یا نارنجی،
بیابان سرخ پوست‌ها، وحشی، حیران.
می‌خواهی چیزی بپرسی اما نمی‌توانی
به هر چهره‌ای خیره می‌شوی
تلاش می‌کنی کسی را به یاد بیاوری
تو را نادیده می‌گیرند.
بعد چراغ قرمز می‌شود
و موج‌ها تو را پشت سر می‌گذارند.

آن‌گاه مرا در ماشین می‌بینی، خیره به تو
می‌دانم داری فکر می‌کنی: او را می‌شناسم؟
تلاش می‌کنی، ابرو درهم می‌کشی
تا به یاد بیاوری
یا ناگهان به یاد نیاوری.*
*تد هیوز- ترجمه: خلیل پاک نیا