کاش مردم دانه‌های دل‌شان پیدا بود.

آنا خواب‌ش برده و سرش روی كتاب افتاده است. فرويد پشت كاناپه می‌رود و با مهربانی دستان‌ش را دور شانه‌ی او می‌اندازد.

فرويد  دختر كوچولوی من بايد بره بخواب‌ه.

آنا  (شگفت‌زده بيدار می‌شود.)
من كجا بودم؟

فرويد  نمی‌دونم…خواب بودی…

آنا  (هنوز شگفت‌زده.)
وقتی می‌خوابيم كجا می‌‌ريم؟ وقتی همه چيز خاموش می‌شه، وقتی حتا خواب هم نمی‌بينيم؟ ما كجا هستيم؟
(آرام.)
بابا! بگو اگه ما از همه‌ی اين چيزها بيدار بشيم، از وين، از اين دفتر، از اين ديوارها و از دست اون‌ها…و اگه بفهميم همه‌ی اين‌ها فقط يه رويا بوده…پس يعنی ما كجا زندگی می‌كرديم؟

فرويد  تو هنوز هم يه دختر بچه موندی. بچه‌ها خود به خود فيلسوف‌ن؛ همه‌ش می‌پرسن.

آنا بزرگ‌ها چی؟

فرويد  بزرگ‌ها خود به خود احمق‌ن؛ جواب می‌دن.
(آنا دوباره خميازه می‌كشد.)
برو بخواب.
(پافشاری می‌كند.)
تو ديگه بزرگ شدی.

آنا  ولی تو خودت هم كه نيستی.

فرويد  چی نيستم؟

آنا  (با لب‌خند.)
بزرگ.

فرويد  (به لب‌خند او پاسخ می‌دهد.)
درست‌ه، من پير شدم.

آنا  (با مهربانی.)
و بيمار.

فرويد  (پژواك‌گونه.)
و بيمار.
(گويی با خودش می‌گويد.)
سن يه چيز غير واقعی‌ه...انتزاعی‌ه، مثل اعداد...پنجاه، شصت، هشتاد و دو؟ اصلن يعنی چی؟ جسم نداره، بی‌معناست. عددها هميشه درباره‌ی ديگران حرف می‌زنن. خودمون هيچ‌وقت ته دل‌مون حساب كردن بلد نيستيم.

آنا  عددها را فراموش كن چون اون‌ها هيچ‌وقت فراموش‌ت نمی‌كنن.

فرويد  اين ما نيستيم كه عوض می‌شيم، آنا...اين دنياست كه عوض می‌شه. آدم‌ها عجله دارن، دهن‌ها پچ‌پچ می‌كنن، زمستون‌ها سردتر می‌شن و تابستون‌ها شرجی‌تر، پله‌ها بلندتر و حروف كتاب‌ها كوچيک‌تر، آش‌ها كم‌نمک‌تر می‌شن و حتا عشق هم طعم‌ش را از دست می‌ده...همه‌ی اين‌ها توطئه‌ی ديگران‌ه چون ما ته دل‌مون عوض نشده.
(با تمسخر.)
می‌دونی آنا! فاجعه اين‌ه كه پيری بلايی‌ه كه فقط سر جوون‌ها می‌آد.
(آنا خميازه می‌كشد.)
پاشو برو بخواب.*
*مهمان ناخوانده- اریک امانوئل اشمیت- نشر نی