تا آخر پاییز چیزی نمونده
دلم میخواد برم بشینم روی لبهی آرزوهام و هی پاهام را تکون تکون بدم تا خسته بشم.
مدتیست افکارم تیز شدهاند٬
هر چه میکشم جز تودهای سیاه و سفید از کار در نمیآید.
نهایت تلاشم در استفاده از رنگها به خاکستری میرسد
و شاید سایهی محوی از پادشاه رنگهایم؛
زرد اخرایی.
پ.ن: گوگل ریدرم را که مرور میکنم پنج نفر رویایی دارم را پست کردهن٬ ما که رویایی نداریم٬ انگار باید فقط با رویاهای دیگران خوش باشیم!
هرچند دانشگاه آکسفورد اتهام! دادن مدرک دکترا به کردان را تکذیب کرد، واژه "کردان" به دیکشنری آکسفورد راه پیدا کرد:
- Kordanize /'kərdənaiz/ (v.) [past tense: Kordanized / past participle: Kordanized ]
(1): To get Ph.D without having B.Sc.
(2): To become an important person (e.g. minister) by presenting fake certificate or documents.
- Kordanification( n.)
(1): The process of receiving fake degree, especially from a prestigious university (e.g. Oxford )
(2): The relationship between happiness and telling a big lie.
(3): A method in order to gain Self confidence.
- Kordanism(n. )
(1): The philosophy and strategy of telling lie to a large group of people (e.g. a nation)
(2): A psychological method for deceiving people and laughing simultaneously.
- Kordanic(adj. )
(1): Happy
(2): Self Confident
(3): Relaxed
- Kordanicly(adv. )
(1): In a Kordanic manner.*
.با ایمیل برام فرستاده بودند*
آبی اولترا مارین٬
کمی آب
و قلمموی ۱۸ تخت.
حالا من هم
عمق دریاها را میفهمم.
نه
اصلن همه چیز را فراموش کن.
اینقدر تو خیال غرق بودم که نفهمیدم کی ابرها رفتند.
همهی نقشههایت را بینداز دور. آنها را از کتابهایت پاره کن. از دلت پاره کن. وگرنه دلت را میشکنند. شک نداشته باش. همهی کرههای جغرافی را از پشتبام پرت کن پایین تا چیزی غیر از تکههای پلاستیکی از آنها باقی نماند. همهی اطلسها را بسوزان. بههر حال هم از آنها سر در نمیآوری. ناراحتکنندهاند. مثل افسانههای قبیلهای دیگر. آن خطها دیگر معنایی ندارند و کوهی نمیسازند. به سرزمینی آمدهای که هیچ کس به پشت سرش نگاه نمیکند. یادت باشد٬ به پشت سرت نگاه نکن. از پنجره به بیرون نگاه نکن. مبادا سرت را برگردانی! ممکن است سرت گیج برود. ممکن است بیفتی زمین. همه نقشههایت را بینداز دور. آنها را بسوزان.*
*نقشههایت را بسوزان- رابین جوی لف- انتشارات نیلوفر
چهقدر خوبه بعضی وقتها آدم چشمهاش را ببنده و دهنش را باز کنه و هر چی دلش خواست بگه و خودش را خــــــــوب خالی کنه.
پ.ن: این روزها بد جور پاچه میگیرم!
آهای مرد! چیزی که خیلی بهش مینازی فقط یک اسمه. اون هم فقط در نظر کسانی مثل خودته که بهت اعتبار میده. به پشتوانهی یک تاریخ چند هزار سالهی مردسالاری زور میگی هر چهقدر که حال میکنی. قول مردونه(!!!) میدی و بدقولی میکنی٬ تصور میکنی این زمین٬ این هوا و حتی همهی زنها برای تو خلق شدهن. آره امروز حداقل تونستم حال یکیتون را بگیرم! ترسیده بودی٬ لبهات میلرزید. امروز دلم خیلی برات سوخت. التماس کردی٬ حتی گریهت هم گرفت٬ گفتی زن داری و یه پسر کوچیک٬ گفتی تو صورتت تف کنم٬ بهت سیلی بزنم ولی ازت شکایت نکنم! بهم گفتی ببخشمت و متاسفانه اینقدر احمقی که نمیدونی بخشش من در قبال جبرانه و تو نمیتونی حتا سر سوزنی کارت را جبران کنی. گفتی شیطون گولت زد٬ اصلن نفهمیدی داری چهکار میکنی و دست خودت نبوده! خندهدارترین حرفی که یه آدم مثلن بالغ و عاقل که شرع مقدس(!!!) هم وجودش را دو برابر وجود یک زن میدونه٬ میتونه بزنه! تو به خودت این اجازه را دادی که مسائل جنسیت را تو خیابون مطرح کنی٬ به خودت اینقدر مطمئنی که به شان اجتماعی و قیافهت نگاه نمیکنی و به من٬ آره به من٬ هر پیشنهادی تهوعآوری را میدی.
دنیای مردونهت مال خودت! من از دنیای زنونهی لطیفم لذت میبرم٬ خیلی خوشحالم که وقتی عصبی یا ناراحت میشم٬ اشکهام بیاراده میآن و حالم را خوب میکنند. من خیلی خوشبختم که به اشیا طوری نگاه میکنم که تو با قویترین میکروسکوپ هم نمیتونی٬ اینقدر آروم و با دقت رانندگی میکنم که حرصت پشت سرم در میآد٬ اینقدر میتونم حرف بزنم و حرف هم واسه گفتن داشته باشم که تو مخیلهت هم جا نشه... تو اینها را ضعف من میدونی و نمیدونی شاید کمبود تو باشه که نمیتونی مثل من باشی.
به خاطر این که تمایلات جنسی و غرایز شهوانیت به غلیان در نیاد و به اسم ایجاد امنیت برای خودم٬ سر هر چهارراهی باید دربارهی حق طبیعی خودم در انتخاب نوع لباس و آرایشم جواب پس بدم. این من هستم که باید مواظب باشم که تو اختیار از کف ندی و تازه بعد هم گناهت را بندازی گردن شیطان فلک زده٬ آخه مضحک نیست مرد گندهای مثل تو بگه شیطون گولم زد؟!
مگه من امروز نه اینکه فقط برای پیادهروی و بدون هیچ آرایشی و لباس زننده(!!!)ای بیرون رفته بودم که تو به خودت اجازه دادی که من را از شادابی بعد ورزشم محروم کنی! حتی لایق جواب هم نبودی و داشتی تو میل جنسیت غرق میشدی که من شانس آوردم و ماشین راهنمایی و رانندگی سر راهم سبز شد و تو از باشگاه پاس تا پل ستاری دویدی٬ به اندازهی همون راهی که دنبالم راه افتاده بودی و حرفهای مزخرف و صداهای حیوانی در آورده بودی و من تحمل کرده بودم تا شاید تو از رو بری که نرفتی. من فمینست نیستم٬ عقدهی شنیدن التماسهات را هم ندارم ولی از حق انسانی خودم نمیگذرم٬ همون حقی را که تو به راحتی از من گرفتیش٬ نه امروز٬ که همیشه٬ هر ساعتی از شب و روز٬ توی هر خیابون و کوچهی شلوغ و خلوت...
فقط میتونم بگم خیلی بدبختی٬ به خاطر تمام توهمات واهیت دربارهی مرد بودن و مردانهگیت.
پ.ن: من به همهی مردها اینطوری نگاه نمیکنم٬ به کسی هم نمیخوام توهین کنم٬ بالاخره بین مردها بهطور تصادفی مرد خوب هم پیدا میشه!
سرود اندوههای شبانهی گندمزار٬ همیشه به عهدهی جیرجیرکهاست.
یک سفر دو روزه به تبریز داشتم (بهخاطر کنگرهی مهندسی شیمی)٬ دانشگاه سهند به بدترین شکلی که میتونست از عهدهی این کار بر اومد. این فقط نظر من نبود و تقریبا بقیه هم همین نظر را داشتند. همه چیز از پذیرش٬ پذیرایی٬ برنامهریزی ارائهی مقالهها و پوسترها مشکل داشت. خندهدارترین قسمت هم سخنرانی به زبان ترکی در مراسم افتتاحیهی کنگره بود. حتا مقالهها را هم به شکل یک DVD دو زاری و نه به صورت کتاب چاپ شده به ما دادند٬ در حالی که یکی از بچههای سهند که خبر داشت گفت که پولش را حساب کرده بودند. ما که از قبل هتل رزرو کرده بودیم ولی جای خواب مناسبی هم فراهم نشده بود.
نمایشگاه جانبی این کنگره هم بدون شک هیچ چیزی برای نمایش نداشت جز یک غرفهی تبریزگردی و چند تا غرفه از کارهای پژوهشی دانشکدهی مهندسی شیمی سهند.
این موارد را جمع کنید با اشتباه بزرگی که در مورد ارائهی مقالههای من و دوستم(نگار) پیش اومده بود و دبیرخانهی کنگره زیر بار نمیرفت و فقط از طریق پیدا کردن آشنا (طبق معمول در ایران!) حل شد.
بدترین قسمت هم هم-کوپه شدن با یک آقای مشهدی پر حرف بود که با اصرار و پر رو بازیِ ما جاش را عوض کردند! حالا هم سرما خوردم و دارم فکر میکنم که هیچ مسافرتی اینقدر تخمی٬ تا حالا نرفته بودم.